27.3.06

سازمان ملل، سيزده به در، به آتش کشيدن ويلا و برخی نکات ديگر



ظريفی می گفت اين ادعا که اعضای شورای امنيت سازمان ملل در مورد نوع برخورد با برنامه هسته ای ايران به توافق نرسيده اند را نبايد جدی گرفت. پرسيدم: چطور؟ جوابش اين بود که اونها به توافق رسيدند و تصميم هم گرفتند، منتهی می گن خوب اگر ما اين توافق و تصميم رو حالا اعلام کنيم چه فايده داره؟ چون تو ايران تا سيزده به در همه چيز تق و لقه و تا اون موقع اگر دنيا رو آب ببره ، ايران رو خواب می بره. لذا شديدترين تصميمات رو هم که ما تو شورای امنيت اتخاذ کنيم، ايرانی ها شايد تازه بعد از اين که سيزده شون رو به در کردند يه خورده ککشون از تصميم ما بگزه و نسبت بهش واکنش نشون بدن. پس بهتره که خودمون رو سبک نکنيم و بذاريم تصميم رو هم بعد از ۱۳ اعلام کنيم!


اسم سازمان ملل اومد بد نيست اشاره کنيم که دامنه نوع نئوليبرالی جهانی شدن به اين سازمان هم کشيده شده. جريان اينه که سازمان ملل هم می خواد "تعديل نيروی انسانی" انجام بده ، به اين معنا که قراره کارهايی مثل ترجمه و تايپ و تدوين اسناد اين سازمان به ۶ زبان و چاپ و انتشار اونها رو از نيويورک به کشورهای ارزونتر منتقل کنند. آقای عنان می گه که فقط انتقال کار ترجمه به کشورهای ارزون قيمت تر سالانه ۳۵ ميليون دلار از هزينه های سازمان ملل کم می کنه. خدمات بهداشتی سازمان ملل رو هم با همين منطق بايد کشورهای ارزونتر به عهده بگيرند و کار حسابداری و امورفنی و نرم افزاری رو هم بايد مشمول تصميم مشابه ای بشه.


سنديکای کارکنان سازمان ملل شديدا با اين گونه طرح ها مخالفت کرده و می گه اکثر اين برنامه ها زير فشار آمريکا صورت می گيره که می خواد سازمان ملل رو هم به صورت يک کنسرن تحت کنترل خودش دربياره و حذف و تعديل ها رو عمدتا متوجه پروژه هايی بکنه که کشورهای در حال توسعه از اجرای آنها سود می برند. خلاصه جنگ فعلا مغلوبه است و کشاکش بر سر خصوصی سازی خدمات درونی و بيرونی سازمان ملل ادامه داره.


ولی جالب اينه که تو گرماگرم اين جر وبحث ها بانک جهانی که بی ارتباط به سازمان ملل نيست، گزارشی منتشر کرده که نوعی وداع با نسخه هايی هست که ظرف ۲۰ سال گذشته در مورد خصوصی سازی به ويژه در کشورهای در حال توسعه منتشر کرده . مدعای اين بانک در دو دهه گذشته اين بوده که کم شدن مسئوليت های دولت ها، بازگذاشتن بی دروپيکر دست بخش خصوصی، مقرارت زدايی از عرصه فعاليت های اقتصادی و برداشتن موانع گمرکی، تدوين بودجه های رياضت کشانه و ... خود به خود به رشد اقتصادی می انجامند و فقر و ناداری و هر درد بی درمون ديگه رو دوا می کنند . ولی حالا تو گزارشی که اين بانک با عنوان "کاهش فقر و رشد اقتصادی" منتشر کرده نوعی رويکرد به سياست های اقتصادی کينز مشاهده می شه. گزارش آشکارا اذعان می کنه که تجارت آزاد در کوتاه مدت به فقر و نابرابری های بيشتر می انجامه. در جايی از گزارش می خونيم:"۳۸ ميليادر دلاری که بانک جهانی از سال ۱۹۸۷ برای تقويت و گسترش تجارت جهانی ( وام به کشورهای در حال توسعه برای ليبراليزه کردن اقتصادشون) هزينه کرده کم و بيش به باز شدن و ليبراليزه شدن بازارهای ملی کمک کرده ، ولی در عرصه هايی مانند تقويت صادرات، رشد اقتصادی و کاهش فقر نتيجه چندانی به بار نياورده است." کمی بعدتر هم چنين می خوانيم:" اين نه اختيارات زياد دولت ها ، بلکه فقر بيش از ا ندازه است که مانع رشد اقتصادی شده است. .. در اين راستا دولت ها بايد به نيرويی تبديل بشوند که تقويت کننده و حامی ايجاد برابری فرصت ها برای شهروندان و توزيع موثر و ثمربخش ثروت در ميان آنها باشند." به حق چيزهای نشنيده! چشم هاتون رو نماليد. درست خونديد . بانک جهانی دوباره می گه که نهاد دولت بايد مقتدارنه به سود منافع عمومی بياد ميدون.


مدت ها بانک جهانی و صندوق بين المللی پول اين جوری تبليغ می کردند که " هر چه رشد اقتصادی بيشتر باشه، اشتغال و درآمد هم بيشتر خواهد بود." ولی حالا تو گزارش مزبور می خونيم که " فقرا نه می تونند آنچنان مصرفی داشته باشند، نه می تونند تو چرخه تجارت و دادوستد و فعاليت های اقتصادی وارد بشند و نه می تونند هزينه آموزش بچه هاشون رو تامين کنند. و همه اين ها تنش های اجتماعی رو افزايش می ده و شرايط باز هم نامناسب تری رو برای سرمايه گذاری های بخش خصوصی به وجود می ياره. از اين رو بايد هزينه های دولت ها برای آموزش شهروندان نادار و کم درآمد و ايجاد زيرساخت های لازم در مناطق فقير و توسعه نيافته افزايش پيدا کنه. در اين راستا کاملا مجاز و طبيعيه که اين دولت ها سطح و ميزان ماليات ها رو هم افزايش بدن تا بودجه لازم رو برای کارهای يادشده تامين بکنند. " عجبيه، تا همين دو سال پيش همين بانک می گفت که افزايش ماليات ها برای رشد اقتصادی جوامع مثل سم می مونه. حالا که کفگير نئوليبراليسم به ته ديگ خورده ماليات هم در چشم بانک جهانی دوباره عزيزش شده. گرچه دو قلوی اين بانک، يعنی صندوق بين المللی پول کماکان همون ساز قديمی رو می نوازه، ولی از همين قدرچرخش هم دهن آدم از حيرت بازمونده.


باز تو مسائل مربوط به سازمان ملل بمونيم و بريم سراغ نکته ديگری. يکی از وظايف سازمان ملل از جمله کمک به مين روبی در سطح جهانه. وجود اين نوع سلاح تو مناطقی از جهان سالانه جون ۱۵ تا ۲۰ هزار نفر رو می گيره. تو مملکت خودمون هم گاه و بی گاه از کشته شدن مردم نواحی مرزهای جنوبی در اثر برخورد با مين های کاشته شده در جريان جنگ با عراق و يا جان باختن افراد مين روب در هنگام اجرای ماموريتشون خبرهايی رو می شنويم. حالا جالب اينه که يک شرکت دانمارکی با به کارگيری دانش دستکاری های ژنتيک، بنيانهای ژنتيک يک گياه رو طوری تغيير داده که ۶ هفته پس از کاشت اگر در منطقه حول و حوش ريشه اش اثری از مين باشه رنگ برگ هاش سرخ می شه و مين روبان رو از ريسک کورمال کورمال رفتن و جون خودشون رو به خطر انداختن معاف می کنه. خاصيت اين گياه تغيير ژن يافته اينه که ريشه اش در تماس با دی اکسيد نيتروژن و يا فلزات سنگين( عناصر سازنده مين،به صورت تی ان تی و ...) ذراتی از اونها رو جذب می کنه که همين جذب به صورت سرخ شدن برگش تبارز پيدا می کنه.


البته کارشناسان ارشد مين روبی ضمن استقبال از اين دستاورد می گن در هيجان نشون دادن بايد کمی محتاط بود، چون اولا همه مين ها درشون نيتروژن به کار نرفته و ثانيا معلوم هم نيست که اين گياه با شرايط اقليمی همه نقاطی که مين درشون کاشته شده سازگار باشه. به علاوه از کجا معلوم که ريشه گياه به اندازه کافی در خاک فرو بره و با مين های ضد تانکی که معمولا يک خورده عميق تر کاشته می شن هم برخورد کنه. با اين همه به گفته اين کارشناسان بايد از اين کشف استقبال کرد و در تجارب ميدانی کم و کيف کارآيش رو سنجيد.


يک رمان،يک نامه


" من در آن يکشنبه ۵ ژانويه ۱۹۷۵ که جنگ سرد همچنان جريان داشت، ويلای آقای " آکسل آشپرينگر" را در دامنه آلپ، در سويس به آتش کشيدم." اين اولين جمله رمانی است با نام " يکشنبه ای در کوه ها" نوشته "دانيل د رولو" نويسنده نامدار سويسی . او بعد از سی سال در اين رمان اذعان می کنه که ويلای صاحب بزرگترين کنسرن رسانه ای آلمان، که روزنامه راستگرا، بولوار و پرتيراژ "بيلد" را هم منتشر می کنه را به آتش کشيده است. نکته جالب در مورد رولو اينه که اون هم شهروند کشوری ( سويس ) هست که درش به رغم شمار زيادی از سلاح که برای دفاع عمومی در صورت لزوم، در دست مردم هست جنبش های خشونت گرای دهه هفتاد( چريکی) هيچگاه به صورت مسلحانه بروز پيدا نکرد. مثلا مخالفان تندرو انرژی هسته ای و يا اعضای گروه های راديکال حداکثر کارشون شده بود تخريب دکل های مربوط به شبکه انتقال و ژنراتورهای تقويت برق و يا تخريب ويلاهای ثروتمندها و راستگرايان.


د رولو که در ضمن قهرمان دو ماراتون هم هست تو رمان قبلی اش ، "خط آبی " ، در حالی که "ماکس"، شخصيت اصلی رمان، در نيويورک، در يک دو ماراتون ۲۶ مايلی شرکت داره، در يک درنگ و درون کاوی مرور می کنه حادثه منفجرکردن در ورودی و سالن روابط عمومی يک نيروگاه اتمی را و روابط و انگيزه هايی که او رو به چنين اقدامی رهنمون شدند. ماکس تو اين رمان با سه چهره واقعی هم برخورد داره: ورنر زاوبر، پسر يک ميلياردر آلمانی که به گروه چريکی چپ گرای ۲ ژوئن پيوست و سال ۱۹۷۵با گلوله پليس از پا دراومد، فريتس سورن، باز هم پسر يک ميلياردر سويسی که در کتاب خود زيست نگاريش با پدرش و خواستگاه طبقاتيش تسويه حساب می کنه و دست آخر هم از سرطان می ميره و ناشر ثروتمندی به نام فرلترينلی که عضو گروه "جنگ سبز" بود و در تلاش برای انهدام يک دکل برق خودش هم از بين رفت.


د رولو در رمان "خط آبی " از زبان ماکس توجيه ای که برای اقدام خودش به دست می ده، " تبليغ عمل" ( نه عمل تبليغ، به اين معنی که خود عمل بايد تبليغی برای عمل باشه) هست و در اين رابطه به گوستاو کوبرت ،نقاش معروف استناد می کنه که بعد از کمون پاريس در سال ۱۸۷۱ به سويس فرار کرد، چون از سازماندهندگان انهدام ستون های کاخ معروف پاريس بود و جمله معروفی داره به اين مضمون:" تنها سياستی که من می فهمم شورش است."


نکته جالب تو اين رمان اينه که آدم با حال و هوا و فکر و ذکر دونده های ماراتن هم آشنا می شه ، به اين معنی که اين ورزش گرچه يک فعاليت سنگين و غيرمتعارف برای بدن هست، ولی در عين حال فرصتی هم هست برای درون کاوی و مرور کردن مسائل مختلف. هم آدم تا رسيدن به مقصد سرش گرم می شه و حوصله اش سر نمی ره و هم احتمالا به نکات جديدی هم می رسه.


د رولو تو رمان جديدش ( يکشنبه ای در کوه ها) نحوه به آتش کشيدن ويلای اشپرينگر رو شرح می ده. او و دوست دختر متوفاش تو يک هتلی تو همون نزديکی ها اتاقی کرايه می کنند و د رولو هم خودش رو پزشک معرفی می کنه. بعد هم يک تلفن ساختگی بهش می شه که به صورت اورژانس بايد برای معاينه بره. او به همين بهانه از هتل خارج می شه و دورتادور ويلا رو در کمال آرامش و در حالی که تو اون موقع سال خالی بوده مواد منفجره می ذاره . بعدش هم برمی گرده به هتل و دريچه اتاق رو باز می کنه تا بوی سوختن ويلا به مشامش برسه و از سوختن اون هم مطمئن بشه. جالب اينه که اندکی بعد از سوختن هم برفی می ياد و ردی از جای پای د رولو که قابل شناساييش بکنه باقی نمی ذاره. د رولو از زبان شخصيت اصلی رمان دو انگيزه برای اقدام فوق به دست می ده: می خواستم به دوست دخترم نشون بدم که من مرد عملم و در عين حال نمی خواستم که سويس تفريگاه يک نازی ( اشپرينگر) باشه. البته ۲۹ سال بعد شخصيت اصلی رمان می فهمه که اشپرينگل ميلياردر و راست بوده ،ولی نازی نبوده.


گرچه رمان "يکشنبه ای در کوه ها" مثل رمان " خط آبی" چندان سبقه نقد و واکاوی خويشتن و انگيزه های اقدامات در دهه هفتاد رو نداره و کمتر جنبه انتقاد به خود پيدا می کنه، ولی ارسال اين رمان به همراه يک نامه توام با پوزش برای بيوه اشپرينگر خودش حاوی پيامی هست که می شه بر سرش بحث و جدل کرد و اون رو درست يا نادرست دونست. کما اين که ديدار محسن مخملباف در سال های پس از انقلاب با خانواده پاسبانی که در دوران شاه زير ضربات چاقوش قرار گرفت هم ، البته در سطحی متفاوت شايد مشابهات هايی با اقدام د رولو داشته باشه. تا نظر شما چی باشه؟ گفتنی هست که آقای د رولو به خاطر اقدامش ديگه ترسی از محاکمه و مجازات نداره، چون اين اقدام مشمول مرور زمان شده و به لحاظ قضايی قابل تعقيب نيست.

23.3.06

دل‌ و جانتان‌ بي‌غم و سوز باد‌


شب‌ و روزتان‌ گيتي‌افروز باد


در اين‌ لحظه‌هاي‌ بهاري‌ و شاد


همه‌ روزتان‌ عيد نوروز باد


۱


این روزها ، یعنی در آستانه نوروز، شماره آخر نشریه "نقد نو" (دی و بهمن ۱۳۸۴) به دستمون رسید که در ایران به مدیریت مسئولی رحیم رحیم زاده اسکویی منتشر می شه و محور اصلی مطالب این شماره اش به سالگرد سیاهکل برمی گرده.سردبیر ۴ سوال مطرح کرده و کسانی مثل حمید ارض پیما( که خودش هم از اعضای گروه های چریکی بوده) ، فریبرز رییس دانا، فرشین کاظمی نیا، علی رضا ثقفی و علی امینی به آنها پاسخ گفته اند. همه جواب ها در تایید آن حرکت و مشی و مرزبندی با منتقدانش است. ولی راستش کاش شمار پاسخ دهندگان را کمی فراختر گرفته بودند شاید پاسخ های محکم تری به سوال ها داده می شد، بحث ها حالت پلمیکی پیدا نمی کرد و گفتمان سال های ۱۳۴۸ تا ۱۳۵۹ را به یاد نمی آورد. این نشریه، داستان چاپ نشده ای هم از امیرپرویز پویان چاپ کرده و یادداشتی هم داره به قلم علی داناییان در باره جنبه های مختلف تابلوی سیاهکل اثر بیژن جزنی. این یادداشت دستکم از جنبه فنی و مضمونی ( صرفنظر از این که با اون موافق باشیم یا نه ) نقاشی بیژن را می کاوه و نکاتی در باره اون مطرح می کنه . خواستید این یادداشت یک صفحه ای رو بخونید به صورت تصویر در ضمیمه است.


۲


سال نو رو در حالی آغاز می کنیم که کشور درگیر بحران های بزرگی است (مگه کی نبوده؟!). صحبت از مذاکره میان ایران و آمریکا هم ، هم می تونه فرصت باشه و هم تهدید. فرصت از این جهت که مطابق تجارب قبلی در صحنه بین المللی می تونه چنین مذاکراتی به رغم شرط و شروط های اولیه تو مسیر گشایش های بیشتر تو رابطه فی مابین بیفته. ولی لازمه چنین امری اینه که دو طرف در باره مسائل فی مابین حاضر به توافق و کوتاه اومدن باشن. مثلا جمهوری اسلامی راجع به سیاست های منطقه ایش( به ويژه در قبال اسراییل) تغییر نگاه وروش بده و آمریکا هم اطمینان های معینی رو به جمهوری اسلامی بده که موی دماغش نخواهد شد و موجودیت اون رو تو مختصات کنونی اش با این یا اون اندازه تفاوت در رفتارش به رسمیت خواهد شناخت ودر پی براندازیش بر نخواهد اومد.. با توجه به مزمن بودن مسائل فی مابین و با توجه به دیوار بلند بی اعتمادی و با توجه به این که جمهوری اسلامی با تغییر یادشده یکی از اصول بنیادین خودش رو نفی می کنه ، آیا انتظار چنین تحولاتی واقعیه؟ تو آمریکا هم کار آسون نیست. اونجا هم گرچه در کنار معضلات عراق ، سمبه هوادارن مذاکره با ایران هم اون قدر پر زور بوده که دولت بوش رو به چنین مذاکره ای رهنمون شده، ولی خوب قدرت مخالفان تماس و عادی شدن رابطه واشنگتن و تهران هم در هیئت حاکمه آمریکا کم نیست. آیا اونها به راحتی گشایشی ولو اندک در مناسبات دو کشور رو به آسونی به استقبال خواهند رفت؟ در سیاست کمتر چیزی رو می شه رو منتفی دونست، ولی برخی مسائل حلشون دشوارتر از اونه که یک ماهه و یک ساله حل بشن. شاید هم نباید بدبین بود.


مذاکره میون جمهوری اسلامی و آمریکا در عین حال می تونه تهدید هم باشه. تهدید به این معنی که آمریکایی ها از اول مذاکره رو در خدمت القاء بیشتر این نکته به افکار عمومی گرفته باشند که جمهوری اسلامی نقش عمده و مخربی در عراق بازی می کنه . و بعد هم پس از چند دور مذاکره اون رو شکست خورده اعلام بکنند و تبلیغ بکنند که وضعیت خراب عراق تقصیر ایرانه که ما خواستیم رویه اش رو تغییر بده ، ولی حاضر نشد. چنین سیاستی هم پیدا کردن رسمی و شرعی شریک جرم در مورد وضعیت خراب عراق و انداختن بار اصلی ماجرا به دوش اون هست و هم زمینه دیگری برای آماده سازی افکار عمومی برای تشدید فشار به جمهوری اسلامی در کنار فشار ناشی از مسئله اتمی هست. این که سرانجام چنین سیاستی به کجا می تونه منجر بشه ، بیشتر از این که امید بخش باشه شاید نگران کننده باشه. تا نظر شما چی باشه؟


حالا بگذریم از این که معلوم نیست اصلا مذاکره ای شکل بگیره، چون سرو صدای کردها و سنی های عراق دراومده که دو کشور خارجی ( ایران و آمریکا) به چه حقی به خودشون اجازه می دن که در باره مسائل عراق به مذاکره و تصمیم گیری بپردازند؟ زیاد هم بی ربط نمی گن! همونطور که برخی از روزنامه نگارهای داخل هم انتقاد کردند که ما چند سال داره می گیم که با آمریکا مذاکره کنید، ولی به حرفمون بی اعتنایی کردید، ولی حالا یک آدم غیر ایرانی ( عبدالعزیز حکیم عراقی) می یاد می گه مذاکره کنید، وشما راحت قبول می کنید. یعنی حرف ما شهروندان این مملکت به اندازه حرف شهروند یک کشور دیگه اهمیت نداره؟ این ها هم ظاهرا بی ربط نمی گن. تا باز هم نظر شما چی باشه؟


باری، آزادی اکبر گنجی و فغالین سندیکایی دراین روزها رو به فال نیک بگیریم و آرزو کنیم که این پایان نسبتا خوش سال ۱۳۸۴ اثراتش رو به سال آتی هم سرایت بده و سایه بدشگونی ها و تشدید بحران ها از سر مملکتونمون دور بشه و گشایش های اساسی در عرصه های مختلف پیش بیاد.


۳


نوروز رو با طنزی از عمران صلاحی به استقبال بریم:


يك سر و هزار سودا


عمران صلاحى



آدم يك سر دارد و هزار سودا. گاهى اين هزار سودا فشار مى آورد و سرآدم را مى تركاند. آدم اگر به جاى چند سر عائله، چند سر واقعى داشته باشد، مى تواند آن هزار سودا را بين آن سرها سرشكن كند و دچار عوارض جانبى نشود.اژدهاى هفت سر اگر يك سرش را از دست بدهد، مى تواند با سرهاى ديگرش به طرف آدم شعله پخش كند.اژدهاى مزبور: سر كه نه در راه عزيزان بود/ بار گرانى ست كشيدن به دوش. مخصوصاً اگر هفت تا هم باشد.از قديم گفته اند آدم بايد چهارچشمى مواظب باشد. اين نشان مى دهد كه دوتا چشم براى انسان كم است. حتى چهارچشم هم كافى نيست. شما در پياده رو راه مى رويد. از يك طرف بايد مواظب باشيد كه پايتان توى چاله نرود، يا توى چاه نيفتيد، يا پا روى آثارالباقيه اين و آن نگذاريد. اين خودش دوتا چشم مى خواهد. از يك طرف بايد مواظب باشيد كه از عقب به شما حمله نكنند، يا از پشت سر به شما خنجر نزنند، يا كيف شما را نقاپند. اين هم خودش دوتا چشم مى خواهد شايد هم بيشتر. از يك طرف بايد مواظب باشيد مصالح ساختمانى روى سر شما سقوط نكند. چنان كه افتد و ندانى. اين هم خودش دو تا چشم مى خواهد. آن هم روى فرق سر. پس ملاحظه مى فرماييد كه حتى شش تا چشم هم كافى نيست. شايد بتوان با نصب آينه بغل تا حدى اين كمبود را برطرف كرد.كمى كه پائين تر بياييد، مى رسيد به دماغ كه آن هم كافى نيست. با اين كه هر دماغى دوتا سوراخ دارد، باز به جايى نمى رسد. در شهرى كه پر از دود و آلودگى است، ناگهان سوراخ هاى دماغ شما كيپ مى شود و از راه دهان هم نمى توانيد نفس بكشيد، چون آن را بسته ايد كه چيزى از دهانتان در نرود. سوراخ هاى ديگر هم به درد نمى خورد (مثل سوراخ گوش). پس سوراخ كم مى آوريد. از اين گذشته شما وقتى عينك را روى دماغتان گذاشته ايد، ديگر نمى توانيد با كسى دماغ به دماغ بشويد، پس نياز به دماغ بيشترى داريد.حالا مى رسيم به دهان. مولانا فرموده: يك دهن خواهم به پهناى فلك/ تا بگويم وصف آن رشك ملك. پس نتيجه مى گيريم كه يك دهن براى انسان كافى نيست. اگر هم كافى باشد، سايزش مناسب نيست. پس دهنى لازم است كه مولانا اندازه اش را مشخص كرده. چنين دهنى را معمولاً سرويس مى كنند. مگر اينكه وصف افرادى را بگويد كه از معتمدين محل باشند. كاش انسان هم مثل بعضى از مغازه ها دو دهنه بود، تا اگر يكى از دهان ها كركره اش پائين كشيده شد، دهان ديگر كار خود را ادامه دهد. حالا دست ها را در نظر بگيريد. دوتا دست واقعاً براى انسان كم است. شما پشت فرمان نشسته ايد و داريد رانندگى مى كنيد. با يك دست فرمان را گرفته ايد، با يك دست كلاج را. در همان موقع تلفن همراهتان به صدا در مى آيد. در اينجا به دست سوم نياز است. دست سوم را هم كه به دست بياوريد، باز كم است. شما در آن واحد مى خواهيد، هم رانندگى كنيد، هم با تلفن همراه حرف بزنيد، هم با انگشتتان كند و كاوى در مسائل بى تربيتى كنيد، هم ميوه پوست بكنيد، هم موهايتان را (اگر وجود داشته باشد) شانه كنيد، هم دستتان را از پنجره بيرون بياوريد و حركات نمادين انجام دهيد و هم مشت محكمى بر دهان استكبار جهانى بكوبيد. ببينيد به چند دست احتياج داريد. در پياده رو ناگهان دوست و آشنايى را مى بينيد. به طرف او مى رويد. با يك دست با او دست مى دهيد. با يك دست مى خواهيد از پشت به او خنجر بزنيد (بلا نسبت شما، دور از جناب). بعد مى خواهيد يك دستتان را هم توى جيبش بكنيد. احساس كمبود دست مى كنيد. براى جبران اين كمبود، مى توانيد وردست و دستيار داشته باشيد. بعضى از دستشويى هاى ايرانى را طورى شيب دار مى سازند كه شما وقتى مى خواهيد بنشينيد، بايد محكم شير را بگيريد كه نيفتيد. در آن موقع مى خواهيد هم شيلنگ را بگيريد و هم به امور طهارت بپردازيد. ضمناً مى خواهيد روى ديوار شعارهاى سياسى و اجتماعى هم بنويسيد. مى بينيد دست كم آورده ايد.انسان بيش از هر عضو ديگرى به دست نياز دارد. بعضى از مجسمه ها را ديده ايد كه چندين دست دارند؟ اين مجسمه ها تجسم واقعى آرزوى ديرينه انسان است. حتى افرادى كه مى خواهند به آدم يك دستى بزنند، باز به دست اضافى نياز دارند. بهتر است دست از سر دست برداريم و برويم سراغ اعضاى ديگر. مثلاً پا.اصطلاحى داريم كه مى گويد: فلانى دوپاداشت، دوتاپاى ديگر هم قرض گرفت و فرار را بر قرار ترجيح داد. واقعاً هم همين طور است. شما وقتى كه هيچ كارى از دستتان بر نمى آيد، بايد پا به فرار بگذاريد و براى بعضى از فرارها دوتا پا كم است. البته داشتن پاى اضافى عوارض جانبى هم دارد كه از همه مهمتر تهيه كفش است. فكر كنيد اگر هزارپا مجبور به تهيه كفش بود، از هستى ساقط مى شد. با اين حال داشتن پاى اضافى به دردسرش مى ارزد. حتى اگر شست پايمان توى چشممان برود.بقيه اش را خودتان مجسم بفرماييد. در آن واحد نمى توان با يك عضو چندين كار انجام داد. مثلاً با يك دست نمى توان دوتا هندوانه برداشت و در آن واحد نمى توان روى دوتا صندلى نشست، مگر اينكه حالتى سوررئاليستى پيدا كنيد. با داشتن عضو اضافى، اين مشكل هم خودبه خود حل مى شود. با تشكر از آقاى راضى كه اين فكرها را به سر من انداخت.