25.7.06

در گوشی با کاسترو

آخر هفته گذشته فيدل کاسترو در آرژانتين بود تا به عنوان مهمان در جلسه سران جامعه اقتصادی مرکوسور( آرژانتين، برزيل، اروگوئه ، پاراگوئه و ونزوئلا) شرکت کند. در حاشيه اين سفر او ملاقاتی هم داشت با خانم " هبه د بونافينی" که ورای کشور خودش (آرژانتين) در آمريکای جنوبی و اروپا هم کم‌وبيش آدم صاحب‌نامی هست. د بونافينی سخنگو و از بنيانگذاران گروه معروف به "مادران پلازا د مايو" است که پس از کودتای نظاميان در آرژانتين در سال ۱۹۷۶ تشکيل شد تا پيگير سرنوشت هزاران( به گفته گروه‌های حقوق بشر نزديک به ۳۰ هزار نفر) مرد و زنی باشد که به دلايل سياسی دستگير، شکنجه و يا سربه نيست شدند. مادران پلازا د مايو هر پنجشنبه بعد از ظهر در ميدان د مايو جمع می‌شدند تا مقامات و مسئولان حکومت کودتا را برای اطلاع‌رسانی در مورد حال و روز دستگيرشدگان زير فشار گذارند. سال ۱۹۸۳ هم که کودتاچيان جل و پلاس خود را جمع کردند و تدريجا آرژانتين به مسير دمکراسی افتاد تظاهرات و اقدامات مادران د مايو ادامه يافت تا با گشودن پرونده‌ها و بايگانی‌ها اطلاعاتی که کودتاچيان از آنها دريغ کرده بودند سرانجام علنی شود. اين تلاش و تظاهرات بايد ۲۰ سال ديگر هم ادامه می‌يافت تا سال ۲۰۰۲ کسی مثل "کرنشنر" به رياست جمهوری آرژانتين برسد و با اقدامات اساسی خود خواست‌های مادران در مورد اطلاع‌رسانی در باب راز و رمز شکنجه‌ها و سربه نيست‌کردن‌ها، هويت دست‌اندرکاران اين جنايات و رفع مصونيت قضايی آنها، اعاده حيثيت از قربانيان ديکتاتوری و بازماندگان آنها ، تبديل شکنجه‌گاه مخوف "امسا" به موزه با نصب تصاويری از دو ديکتاتور دوران کودتا بر ديوارهای آن و ... تحقق يابد. شرح بيشتر سياست‌های کرشنر در گشودن پرونده سياه دوران کودتا را تا حدودی در ترجمه‌ای که دو سال پيش منتشر شد آورده‌ام.

نکته جالب در عکس بالا درگوشی حرف زدن خانم د بونافينی با کاسترو و قيافه نسبتا شگفت‌زده اين دومی است. می‌شود فکر و خيال را به کار انداخت و حدس و گمان‌هايی را در مورد مضمون حرف‌های دبونافينی مطرح کرد. مثلا:

- بچه‌های من و خانواده‌های ديگر که قربانی کودتا شدند کشش و علاقه‌ به خصوصی به تو داشتند ، و تو و حکومتت براشون الهام‌بخش بوديد. نمی‌دونم اگر حالا هم زنده بودند ، کماکان به تو و حکومتت گرایش داشتند يا يک جورای ديگه فکر می‌کردند؟ خوب شايد ديدشون نسبت به تو هم نسبی‌تر می‌بود. درسته که آموزش و بهداشت تو کوبا نسبت به کشورهای اطراف موقعيت بهتری داره، ولی خوب، حکومت تو هم ضعف‌های خاص خودش رو داره. خلاصه نمی‌دونم، فعلا که اونها ديگه در ميون ما نيستند....

- از چهار سال پيش که کرشنر تو آرژانتين اومده سر کار، ما "مادران مايو د پلازا" هم ديگه "کارمون" کمتر شده و وارد دوران "بازنشستگی" شديم. راستی،‌ تو هنوز هم سر بازنشسته‌شدن نداری؟ دو سال پيش که يک غده خوش‌خيمی تو پات پيدا شد و مجبور شدی کارهات رو تعطيل کنی و خونه‌نشين بشی شنيدم خيلی بهت خوش گذشته و گفتی که از زمان پيروزی انقلاب کوبا اين قدر استراحت نکرده بودی. خوب حالا هم کاری نداره، تا هنوز تو خود کوبا ارج و احترامی داری مثل ماندلا برو بشين خونه و سر پيری رو به فراغت بگذرون. من پارسال که يک دفعه تو ملاء‌ عام خوردی زمين و يک دفعه هم از حال رفتی به خودم گفتم که اين فيدل چرا نمی‌ده دست جوونترها و نمی‌ره خونه بشينه؟

- اين که هر از گاهی برخی از مخالفانت رو می‌گيری و دوباره آزاد می‌کنی زياد جالب نيست . ولی چون جيک و پيک ماجرا رو نمی‌دونم من زياد واردش نمی‌شم. منتهی اين لی که به لالای جمهوری‌ اسلامی می‌ذاری و گهگاه لب به ستايشش باز می کنی و خیلی‌ جاها که مسائل مربوط به حقوق بشر پیش می‌یاد با اون تو یک جبهه قرار می‌گیری اصلا برام قابل درک نيست. تو اصلا می‌دونی که ایرونی‌ها هم "مادران مايو د پلازا" دارند ولی با اسم "مادران خاوران". اونها البته مثل ما نيست که منسجم باشند و یا به راحتی بتونند هر هفته تظاهرات و اعتراض کنند و راجع به عزيزانشون از حکومت توضیح بخوان. حتی اين که سالی يک بار، يعنی تو سالگرد کشتار فرزندان و همسرانشون که همين روزها هم هست بتونند برن سر خاک عزيزانشون و آهی از دل برکشند هم، براشون کار ساده‌ای نيست و کارشون ممکنه با مامورهای دولت به جاهای باریک بکشه. خيلی از اونهايی که تو ايران هم قربانی حکومت شدند غلط يا درست نظر مثبتی به تو و حکومتت داشتند. تو در مورد ما ،‌ چه در دوران کودتا و چه بعد از اون حسن نظر داشتی و با کودتاچی‌ها ميونه خوش پيدا نکردی. حالا هم لازم نيست که حتما ميونه‌ات رو با جمهوری‌ اسلامی به هم بزنی، ولی با اين نوع روابط برادرانه‌ات با اونها هم، ديگه شورش رو آوردی. بعضی‌ها می‌گن چون حکومت تو هم ايدلوئوژيک هست با يک حکومت ايدئولوژيک ديگه خوب کنار می‌ياد. گرچه شايد اين حرف نادرست نباشه ولی من با احکام کلی و فله‌ای زياد راحت نيستم و می‌گم کاسترو ، هم راجع به مخالفان خودش و هم راجع به روابطش با حکومتی مثل جمهوری اسلامی شايد بتونه بهتر عمل کنه. نمی‌دونم شايد هم اشتباه می‌کنم. القصه زمونه که همين جوری باقی نمی‌نمونه. فردا تو ايران هم،‌ ممکنه تحولاتی صورت بگيره و يا يک کسی مثل کرشنر بياد سر کار و به دادخواهی مادران خاوران و مسائل مشابه توجه کنه.ممکنه بگی اون موقع من هم شايد نباشم و هر کی هر چی می‌خواد بگه. ولی خوب دنيا رو چی ديدی.روزی که ما کودتاچی‌ها رو از تخت آوردیم پایین تا چند ماه قبلش سفت و سخت سرجاشون نشسته بودند. ۱۹۷۹ که شاه ورافتاد هم، يک سال پيشش کسی فکرش رو هم نمی‌کرد. رفيق فقيدت، اريش هونکر که کم به کوبا کمک نکرد هم،‌ ۶ ماه قبل از فروپاشی ديوار برلين می‌گفت که اين ديوار ۱۰۰ سال ديگه هم سر جاش می‌مونه. البته اونجا هم تحولات آروم طی بشه، خوب خیلی بهتره ، ولی خوب ممکن هم هست که نشه.... خلاصه ممنونيم از کمک‌هات و نظر مساعدی که تو همه اين سال‌ها به ما داشتی. ولی جون هر کی که بیشتر دوستش داری برگشتی کوبا ببوس این قدرت لامذهبو و برو سر پیری به کارهای دلخواهت برس. با گابریل گارسیا مارکز بیشتر دمخور بشو، همینگوی و وایتمن و ساراماگو بخون و یا مثلا با تجربه‌ای که داری مسئولیت یک کارزار برای رفع بیسوادی تو منطقه رو به عهده بگیر...وقتت رو بیشتر نمی‌گیرم، دیدار خوبی بود. یعنی دیگه فرصت پیش می‌یاد که بازم همدیگر رو ببینیم؟ ...

21.7.06

فراموشی و فاجعه

در يکی از پست‌های قبلی اشاره کرده بودم به موافقت کنگره آمريکا با انتشار اسنادی از سازمان سيا که به دهه شصت قرن گذشته برمی‌گردند و بر اساس آنها هم دولت ايالات متحده و هم دولت آلمان چندين سال از محل اقامت آدولف آيشمن باخبر بوده‌اند اما صلاح نمی ديده‌اند که برای دستگيری و محاکمه او اقدامی انجام دهند. آيشمن مدير و سازمانده نابودی يهوديان در دستگاه رهبری آلمان هيتلری بود که تا ۱۵ سال پس از پايان جنگ جهانی دوم هم با نام مستعار در آرژانتين اقامت داشت. بنا به اسناد يادشده نهادی در درون ارتش آمريکا که بعد از جنگ مسئول تعقيب رد جنايتکاران اصلی رژيم هيتلری بود سال ۱۹۴۸ در نزديکی منزل خانواده آيشمن خانه‌ای را کرايه می‌کند با اين اميد که مقام ارشد رژيم هيتلری روزی برای ديدار با خانواده خود به آنجا سر ‌زند و با پای خود به دام بيفتد. اما چنين اتفاقی نمی‌افتد و سال ۱۹۵۲ با شروع و تشديد جنگ سرد و با توجه به نقش مهمی که آمريکا در اين جنگ برای آلمان غربی قائل بوده است اصولا تعقيب و شناسايی کسانی مثل آيشمن و خبرگان امنيتی رژيم هيتلری که شماری از آنها اينک در دولت آلمان پس از جنگ در مصادر ريز و درشتی به کار گمارده شده بودند از دستور کار خارج می‌شود. در اسناد يادشده سازمان سيا آمده است که اين سازمان سال ۱۹۵۳ رسما به پليس سالسبورگ در اتريش اطلاع می‌‌دهد که دولت آمريکا به فعاليت‌های خود در جهت دستگيری آيشمن پايان داده است. به اين ترتيب ، ۵ سال بعد هم که شعبه سيا در شهر مونيخ به واشنگتن گزارش می‌دهد که بنا به داده‌هايی که از سازمان اطلاعات آلمان به دست آورده آيشمن با نام مستعار کلمنس از سال ۱۹۵۲ در آرژانتين زندگی می‌کند مقامات ارشد سيا و دولت آمريکا با ملاحظه حساسيت دولت آلمان اين گزارش را در کشو می‌گذارند و سروصدايش را درنمی‌آورند.


در کنار سازمان امنيت آلمان فرد ديگری به نام لوتار هرمان، از بازماندگان اروگاه‌های مرگ رژيم نازی که پس از جنگ در آرژانتين سکنی گزيده بود نيز به طور تصادفی به حضور آيشمن در اين کشور آمريکای جنوبی پی می‌برد. او اما با توجه با سمپاتی ملموس مسئولان ارشد سفارت آلمان غربی در آرژانتين صلاح نمی‌بيند که مسئله را با آنها در ميان بگذارد، بلکه نام مستعار آيشمن و محل دقيق اقامت او را سال ۱۹۵۷ در نامه‌ای به "فريتس باوئر" اطلاع می‌دهد که در آن زمان دادستان ايالت هسن آلمان و از تعقيب‌کنندگان پيگير پرونده جنايات نازی‌ها بود. باوئر نيز که از بازماندگان اردوگاه‌های مرگ بود به مقامات آلمانی اعتماد نمی کند و از اين می‌ترسد که آنها آيشمن را قبل از دستگيری باخبر کنند و موجبات فرارش را فراهم آورند. اين گونه بود که وی مستقيما با آشنايی در اسراييل تماس می گيرد و اطلاعات دريافتی را به او می‌دهد. موساد گرچه اقداماتی را در رابطه با اين داده ها انجام می‌دهد، اما اولويت درگيری با کشورهای عربی باعث می‌شود که مسئله چندان جدی پی گرفته نشود و تا سه سال بعد يعنی تا ماه مه ۱۹۶۰ که آيشمن توسط موساد از آرژانتين ربوده شد وی کماکان زندگی راحت و آسوده‌ای را در آرژانتين و در ميان شمار ديگری از کارگزاران رژيم هيتلری که به اين کشور گريخته بودند داشته باشد. آنچه که باعث شد مورد آيشمن از دستور کار خارج نشود و سرانجام اسراييلی‌ها را به ربودن او برانگيزد همانا پيگيری‌های شخصی کسانی مانند " ترويا فريدمان" و "سيمون ويزنتال" بود که هر دو پس از رهايی از اردوگاه‌های مرگ هيتلری دست‌اندرکار جمع‌آوری اسناد و شناسايی عاملان اصلی قتل و کشتارهای اين رژيم و دستگيری آنها شدند. سرنخ‌هايی که اين دو به دست می‌آورند در کنار پيگيری و سماجت باوئر سرانجام رييس موساد را به صدور دستور در جهت يک عمليات ديگر برای شناسايی آيشمن و ربودن و انتقالش به اسراييل وامی‌دارد
.

دستگيری آيشمن آن گونه که در اسناد سيا آمده است برای ايالات متحده کاملا غيرمنتظره و نگرانی‌آور بود. واشنگتن از آن بيم داشت که اعترافات آيشمن به لو رفتن سابقه فاشيستی برخی از مقامات ارشد در دستگاه رهبری آلمان غربی که در پيشبرد جنگ سرد نقش عمده‌آی داشتند منجر شود. در همين راستا رييس وقت سازمان سيا (آلن دالاس) در جهت اجرای خواست دولت بن موفق می‌شود مسئولان مجله آمريکايی "لايف" که خاطرات فرار آيشمن در آن منتشر می‌شد را به حذف جملاتی که به رابطه وی با " هانس گلوبکه" اشاره داشت وادارد. در باره هانس گلوبکه که ترس واشنگتن و بن عمدتا از لو رفتن سابقه او ناشی می‌شد بعدا توضيح خواهم داد، ولی بد نيست همين جا اشاره کنم که باز هم بنا به اسناد سيا، چند ماهی بعد از ماجرای مجله لايف، يعنی در آوريل ۱۹۶۱ "راينهارد گلن"،‌ رييس وقت سازمان امنيت آلمان غربی راسا به واشنگتن می‌رود و گزارش يک جاسوس آلمانی را به آمريکايی ها ارائه می‌دهد که بر اساس آن آيشمن در زندان اسراييل هوادار خروشچف شده است. گلن از مقامات واشنگتن می‌خواهد که اسراييلی‌ها را متقاعد کند تا جريان دادگاه آيشمن را عمدتا حول توضيحات وی در باره دلبستگی‌آش به خروشچف پيش ببرند و حتی گذشته او را هم تلويحا به شوروی وصل کنند تا به اين طريق خوراک خوبی برای تبليغات بيشتر در مبارزه عليه کمونيسم فراهم آيد.. بنا به اسناد سيا مقامات آمريکا به اين پيشنهاد گلن چندان روی خوش نشان نمی‌دهند و بعدتر هم مطلع می‌شوند که سمپاتی آيشمن به خروشچف مبنای واقعی نداشته و او کماکان ميانه خوشی با حکومت شوروی ندارد

و اما هان گلوبکه. ايشان از مقامات ارشد وزارت کشور هيتلر بود که در تنظيم و تدوين قوانين معروف به " قوانين فطری نورنبرگ" که مبنای تعقيب و سرکوب يهوديان شد نقش اصلی را داشت و پس از تصرف اسلواکی به دست قوای آلمان خود راسا بر تعقيب يهوديان و کمونيست‌ها و همه مخالفان حکومت آلمان نظارت می‌کرد. وی ظاهرا در سال‌های آخر جنگ با برخی مخالفان درون ارتش آلمان که به رغم يهودی‌ستيزاشان خطر شکست سياست‌های جنگی هيتلر را حس کرده بودند تماس گرفت و از اين رو سايه ای از ابهام بر کارنامه او در ماه‌های پايانی جنگ باقی ماند. با اين کارنامه بحث‌انگيز اما، گلوبکه به دست راست آدن آوئر ، صدراعظم پس از جنگ آلمان بدل شد و به عنوان رييس دفتر وی نزديکترين مشاورش بود. با بالاگرفتن جنگ سرد يکی از موضوعات تبليغاتی دولت آلمان شرقی عليه همسايه غربی خود همانا حضور مقامات دوران هيتلری در دستگاه اداری جديد اين کشور بود و در اين رابطه رسانه‌های برلين شرقی تمرکز خاصی بر سابقه گلوبکه داشتند. در اين راستا حتی دادگاهی هم به صورت غيابی و برای نشان دادن آلودگی دولت آدن آوئر برپا کردند که به حبس ابد برای گلوبکه رای داد. آدن آوئر اما کماکان به مشاور ارشدش وفادار ماند و تا آخر دوران صدراتش نيز از وی جدا نشد. ظاهرا بايد بيش از ۴۰ سال می‌گذشت تا در زمانه‌ای که ديگر جنگ سرد به تاريخ پيوسته و آدن آوئر و گلوبکه و ساير مقامات وقت دو سوی آلمان خاک شده‌ا ند واقعيت ماجرا بيشتر از پرده برون بيافتد و برای معاصران جز جنبه تاريخی و درس‌آموزی نداشته باشد.

آيشمن در مه ۱۹۶۲ در زندانی در رام‌الله به دار آويخته شد. معروف است که قبل از اعدامش خواسته بود که نزد يک خاخام به آيين يهودی در‌آيد. علت را پرسيده بودند. گفته بود که بگذار تا يک يهودی ديگر کشته شود.

قتل و رنج و سرکوب و تحقيری که آيشمن و همکارانش بر ميليون‌ها يهودی روا داشتند می‌توانست درس خوبی هم برای اخلاف اينان باشد تا قدرت برتر اسراييل در عرصه نظامی را چه ديروز و چه امروز به عامل رنج همنوعان غيرنظامی و بی‌پناه‌اشان در فلسطين و لبنان بدل نکنند. نسيان آدمی چه روندهای غم‌انگيز و فاجعه‌باری که دامن نمی‌زند.

18.7.06

تیر خطا

اين واقعيتی است که حزب‌الله در اقدام اخير خود در کشتن و به گروگان‌گرفتن سربازان اسراييلی که عمدتا به قصد دفاع و حمايت از حماس انجام داده دچار خطای محاسبه شده و تصور نمی‌کرده که پيامد چنين اقدامی فراتر از موارد مشابه قبلی برود و گسترده‌تر از درگيری محدود مرزی و يا حتی کوتاه آمدن اسراييل باشد. واقعيت اين است که حزب‌الله در ۶ سال گذشته برای اسراييل از گروهی تروريستی که اصولا شايسته مذاکره و گفتگو نيست به به وکيل زندانيان خود و نيروهای مشابه در جهان عرب بدل شد و توانست از طريق مذاکرات غيرمستقيم و در چارچوب توافقاتی کلی در مورد تبادل اسير با همسایه جنوبی لبنان مقدمات آزادی شماری از اين زندانيان را از زندان‌های اسراییل فراهم آورد.اين امر برای حزب‌الله در بخشی‌هايی از مردم کشورهای منطقه محبوبيت بيشتری به بار آورد و اين گروه را به اين توهم سوق داد که می تواند چه به ابتکار خود و چه به خواست حاميانش (جمهوری اسلامی و سوريه) در مواقعی که بحرانی گريبان گروه‌های همفکر و هم سنخ را می‌گيرد در مقام حامی و ياور و شايد قيم آنها برآمد کند و دست به اقداماتی در جهت حمايتشان بزند. اين بار اما حزب‌الله با کنش خود به راهی خطا پاگذاشته است و زمينه‌ای به وجود آورده که اسراييل ورای آزادی سربازان به گروگان‌گرفته شده خود اهداف کلان‌تر ( خلع سلاح و تضيعف حزب‌آلله) که قطعنامه ۱۵۵۹ سازمان ملل قادر به انجام آن نشد را راسا و با اعمال قهر متحقق کند. ولی خوب ظاهرا به نظر می‌رسد که هم حزب‌آلله و هم اسراييل دچار اشتباه محاسبه و استنتاجات نادرست از تجارب گذشته‌اند.



واکنش اين بار اسراييل هم کماکان در چهارچوب واکنش‌های گذشته ارتش اين کشور است. واقعيت اين است که اسراييل در ۴ دهه گذشته در قبال بحران خاورميانه عمدتا با مشت آهنين و با اتکاء به برتری نظامی خود واکنش نشان داده است. شيمون پرز سياستمدار کهنه‌کار اسراييلی در کتاب معروف خود با عنوان "خاور نزديک نوين " می‌گويد که عرب‌ها نمی‌توانند بر قدرت نظامی ما غلبه کنند. ولی خوب بعدش هم اذعان می‌کند که:" اين برتری نظامی البته ما راهم قادر نمی‌کند که شرايط خودمان را به عرب‌ها ديکته کنيم." ۶ روز بعد از آغاز جنگ جاری عليه لبنان از موضع‌گيری‌های مسئولان اسراييلی می‌شود دريافت که شکاف و اختلاف‌نظر درميان آنها که از ابتدا هم در مورد نوع ، شدت و تاثير واکنش بزرگ نظامی نسبت به اقدام خطاکارانه و ساده‌انديشانه حزب‌الله وجود داشته کم‌کمک آشکارتر می‌شود. اينک برخی از اين مقامات از اين که شايد مذاکره با حزب‌الله و تبادل اسير با آن اجتناب ناپذير باشد صحبت می‌کنند. و اين يعنی اين که سه شرطی که رسما از طرف اسراييل برای ترک مخاصمه عنوان می‌شود در خود اين کشور هم ازحمايت صددرصد برخوردار نيست. اين سه شرط عبارتند از: آزادی دو سرباز اسير اسراييلی، پايان موشک پرانی به شمال و مناطق ديگر اسراييل و تخليه جنوب لبنان از نيروهای حزب‌الله و استفرار نيروهای ارتش لبنان به جای آنها.خبرنگارانی که از لبنان گزارش می‌دهند و مسافرانی که از اين کشور می آيند از تشديد نسبی همبستگی و سمپاتی مردم لبنان نسبت به حزب‌الله خبر می‌دهند، و اين يعنی اين که، تهاجم گسترده به لبنان که همه کشور و زيرساخت‌های آن را نشانه رفته در جهت خلاف اننظارات دولت اسراييل عمل کرده و به جای آن که خشم و غضب مردم لبنان نسبت به حزب‌الله و تحرکات آن را برانگيزد همبستگی عمومی بيشتر با اين گروه را دامن زده است. و مگر در اسراييل خرابی‌ها و کشته‌های ناشی از موشک‌های حزب‌الله به خشم مردم اين کشور عليه تهاجم ارتششان به لبنان منجر شده است؟! گفتن ندارد که دولت لبنان که اسراييل از آن می خواهد که ارتشش را به جنوب کشور گسيل کند با حملات روزهای اخير اقتدارش رو به ضعف بيشتری رفته است و ارتش ضعيفش هم ضعيف‌تر شده. دردوران عرفات هم اسراييلی ها نهادهای تشکيلات خودگردان را ويران می‌کردند تا عرفات را به خاطر عدم مقابله با گروه‌های راديکال فلسطينی مجازات کنند، اقدامی که نتيجه‌اش در انتها ضعف تشکيلات خودمختار، کاهش محبوبيت الفتح و قوت گيری راديکال‌ها( حماس) در ميان مردم شد.


سردبير روزنامه "ديلی‌استار" لبنان که کمتر او را می‌توان به هواداری از حزب‌الله متهم کرد در مقاله اخيرش از به خطارفتن احتمالی تير اسراييل و تقويت موضع حزب‌الله در لبنان صحبت می کند و دست آخر هم می‌پرسد که اگر اسراييل در موقعيتی باشد که حملات فعلی‌اش را با همين شدت و يا شديدتر ادامه دهد خوب بعد که ديگر نيروگاه و فرودگاه و جاده‌ای نماند چه می‌خواهد بکند؟

اسراييلی‌‌ها شايد هنوز هم به وقت نياز دارند تا در تجربه ۴۰ سال گذشته درنگ کنند و جوهر حرف شيمون پرز که "قدرت نظامی اسراييل قادر به تحميل شرايط ما به منطقه نيست" را بهتر و بيشتر درک کنند و از آن نتايج لازم را بگيرند.در اين تامل احتمالا برای اسراييلی‌ها بيشتر روشن خواهد شد که تداوم اشغالگری ، مقاومت در برابر استقرار یک صلح جامع و پایدار در منطقه و اتکاء صرف به اعمال قهرپيوسته به ضد خود بدل شده و علاوه بر انزوای نيروهای ميانه رو و غيرافراطی در لبنان و فلسطين به گروه‌هايی مانند حماس و حزب‌الله پروبال داده و راه را گشوده است که جمهوری اسلامی و سوريه هم با يارگيری در ميان نيروهای يادشده مناقشات سياسی و ايدئولوژيک خود با اسراييل و غرب را به اين مناطق منتقل کنند. ولی خوب تا اين درس‌ها گرفته شود ظاهرا بايد کماکان قربانيان ،آوارگی‌ها و خرابی‌های بيشتر و آسيب‌های فزونتر به مردم عادی و بينوای مناطق درگير را شاهد باشيم.

13.7.06

اهریمن یا فرشته؟

او و فرزندان و نوه‌هايش برای ما و شماری از همسايه‌ها نماد وحشی‌گری و غارت و تجاوزند به گونه‌ای که با استناد به تعرض و تهاجم‌ آنها قسما تالانگری، کشتار و تخريب سلاطين و اسلاف خودمان را هم نسبی می‌کنيم و وجدانمان را تسلی می‌دهيم. برای مردمش اما او نماد وحدت و انسجام است، نماد عدالت است، عدالت نسبت به همه عشايری که توانست متحدشان کند و در خاطره اخلافش از خويشتن تصوری را حک کند که در ذهن ما از کورش نقش بسته است. هر ملتی برای خودش اسطوره‌ها و افسانه‌هايش را دارد. برای مغول‌ها هم چنگيزخان برترين اسطوره است و حالا که ۸۰۰ سال از بنيانگذاری مغولستان به دست او می‌گذرد مناسبتی است که گرامی‌اش بدارند و جشن و سرور برپا کنند. مجسمه‌ای هم از او ساخته‌اند عظيم که همين دو روز پيش پرده‌برداريش کردند. تاکيد را همه گذاشته‌اند بر نقش بنيانگذار او و نه برکشورگشايی‌اش. از ۷۰۰۰ زندانی کشور هم ۲۰۰۰ نفر به پاس احترام و بزرگداشت چنگيزخان آزاد می‌شوند. .


در دوران اتحاد شوروی بزرگداشت چنگيزخان در مغولستان که متحد نزديک مسکو به شمار می‌رفت غيررسمی ممنوع شده بود مبادا که نماد مقاومت در برابر رابطه نامتوازن برادر بزرگتر با برادر کوچکتر شود. ولی طرفه اين که حالا بزرگداشت چنيگيزخان همزمان شده با ۸۵ مين سالگرد انقلاب کمونيستی در مغولستان و اين دومی هم از محورهای جشن و سرور است. کمونيست‌ها تلاش کردند که عشاير کوچ‌کننده را که جمعيت اصلی کشور را تشکيل می‌دهند اسکان دهند، اين تلاش بعد از گذار به سيستم چندحزبی از سال ۱۹۹۱ دوچندان شده و از جمله به خاطر خدمات‌رسانی بهتر و بازده اقتصادی بيشتر، جمعيت داوطلبانه يا اجباری به دامداری و اسکان‌يافتن سوق داده می‌شود که عاری از برخی عوارض اجتماعی هم نيست. زمانی فوکو گفته بود که " نه انسان‌های سکنی‌گزيده که کوچنده‌ها هستند که تعلقاتشان کمتر است و حاصل و بازدهی‌هايشان هم بيشتر." حالا هم شماری از جامعه‌شناسان را عقيده بر اين است که بشردر نتيجه گلوباليزاسيون به اصل خود ،‌يعنی به دوران کوچ و جابه‌جايی‌های مداوم برمی‌گردد." يعنی که دولت مغولستان شايد که در جهت خلاف تاريخ عمل می‌کند! اما این عکس شاید گواهی بدهد که جهانی‌شدن و جامعه عشايری مغولستان از همدیگر چیزهایی را می‌گیرند
!

11.7.06

مشکل خواهرخوانده اصفهان

اين روزها در ويلنيوس (پايتخت ليتوانی) جلسه بود، جلسه کميته ميراث جهانی يونسکو. در اين جلسه دو تصميم گرفتند که مقايسه‌آشان برای ما ايرانی‌ها شايد خالی از نکته و تجربه نباشد. بنا به تصميم اول، کليسای جامع کلن ( دم کلن) که از سال ۲۰۰۴ در فهرست آثار تاريخی در معرض خطر قرار گرفته بود از اين فهرست خارج شد. مقامات سياسی و فرهنگی شهر کلن همه تلاش‌ها را به عمل آوردند که کميته يادشده در تصميمش صرفنظر کند. کميته هم شرط گذاشته بود: طرح ساختن برج‌های مسکونی در حريم چشم‌اندازی کليسا را بايگانی کنيد. مقامات کلن بلاقاصله اين طرح را مشمول بازنگری کردند و به جای برج‌های مسکونی صد متری به برج‌های ۶۰ متری رضايت دادند. قول هم دادند که کارهای بيشتری برای افزايش جلوه‌های بصری کليسا انجام دهند. برای مقامات و مردم کلن قضاوت يونسکو ابدا کم اهميت نبود و می‌توانست اعتبار تاريخی شهر کلن و کليسايش که سالانه ۶ ميليون نفر بازديدکننده دارد را خدشه‌دار کند.

کليسای جامع کلن دومين کليسای بلند آلمان و سومين در دنياست. سال ۱۸۸۰ شکل و شمايل امروزی خودش را پيدا کرده .ارتفاع برج‌هاش ۱۵۷ متر است و نمای غربی‌اش بزرگترين سطح را در ميان کليساهای جهان دارد. هنوز هم سياهی و دودگرفتگی ناشی از پرتاب بمب‌های آتش‌زايی که متفثين در جريان جنگ جهانی بر روی اين کليسا انداختند کاملا از بين نرفته. بسياری از اهالی کلن پنهان نکرده‌اند که خبر تجديدنظر کميته يونسکو در تصميمش برايشان از بهترين خبرهای سال‌های اخير بوده.

تصميم دوم کميته ميراث جهانی يونسکو به ميدان نقش جهان اصفهان مربوط می‌شد. طيق ضوابط کميته تا ۲ کيلومتر اطراف بناهای تاريخی جزء حريم چشم‌اندازی آنهاست و نبايد بنا و ساختمانی چنان بلند در اين حريم ساخته شود که چشم‌انداز و منظره اثر تاريخی را ناقص و مخدوش کند و آن را از فاصله دور غيرقابل رويت سازد. در اصفهان اما همه اين‌ها را ناديده گرفتند و سال ۱۳۷۶ در ۷۰۰ متری ميدان نقش جهان شروع به ساختن برجی کردند به نام "برج جهان‌نما" به ارتفاع ۵۴ متر. برج ۸۱هزار و ۸۰۰ متر مربع زيربنا دارد

و مساحتی برابر با ۱۷هزار متر مربع. از سال ۱۳۸۰ که يونسکو از ساختن برج و تاثير منفی آن بر منظر ميدان نقش جهان خبردار شد تا به امروز کشاکش افتان و خيرانی ميان هواداران و مخالفان برج درگير شده که برخی نهادهای مدنی مانند کانون مدافعان حقوق بشر ، بخشی از سازمان میراث فرهنگی و ... هم از جمله مخالفان فعال و تاثيرگذار در آن بوده‌اند. این فشارها و مخالفت‌ها باعث شده که تا حالا به سختی يکی دو طبقه از برج را بزنند، ولی این برای يونسکو کفایت نمی‌کند. دولت احمدی‌نژاد هم همين چند روز پيش برای ظاهرسازی در آستانه اجلاس یونسکو هم که شده ۵ ميليون دلار را به تخريب طبقات فوقانی برج اختصاص داده است. ولی خوب، روند امور نشان می‌دهد که بیش از مسائل و مشکات تکنیکی ،منافعی در کار هست که به کم‌کردن ارتفاع برج رضایت نمی‌دهد . و همین سبب شد اجلاس ديروز کميته ميراث جهانی در يونسکو هم چاره‌ای نبیند جز آن که تهديد خود را در مورد قراردادن نقش جهان در فهرست آثار در معرض خطر تکرار کند، مگر آن که تا فوريه سال آينده از ارتفاع برج جهان‌نما به اندازه کافی کاسته شود.

کلنی‌ها همه تلاش خود را در دو سال گذشته کردند که کليسای معروفشان را از خطر قرار گرفتن در فهرست نامطلوب يونسکو نجات دهند. در مورد برج جهان نما اما ۵ سال سپری شده و خطر همچنان به دور سر ميدان نقش جهان دور می زند. دولت که اراده لازم را ندارد که شهرداری اصفهان را برای برآورده کردن خواست کميته يونسکو زير فشار قرار دهد. نهادهای مدنی ، مثل کانون مدافع حقوق بشر هم گرچه تا کنون تاثيرقابل اعتنايی در تقويت جبهه مخالفان برج داشته اند اما در مجموع ضعيف‌اند و امکانات تاثيرگذاريشان محدود. مردم اصفهان و نهادهای مدنی آن می توانستند نقش مهمی در اين ماجرا بازی کنند که خوب... کاش اصفهان به جای شهر فرايبورگ آلمان با شهر کلن خواهرخوانده بود، شايد که مردم و مقامات اين شهر تجربه کليسای خودشان را به کار می گرفتند و برای ما هم آستين‌ها را بالا می‌زدند!

9.7.06

رقابت پیتزا و نان باگت

جام جهانی امسال با بازی‌های نه لزوما بدیع و هیجان‌انگیزش به آخر رسيد. به عنوان یک ناظر آماتور فوتبال به نظرم می‌آید که در میان تیم‌های اصلی و مدعی این جام که به یک چهارم فینال و نیمه نهایی راه پیدا کردند تفاوت چندان فاحشی نبود، امری که از جمله در به وقت اضافی و یا به پنالتی‌کشیده‌شدن شماری از بازی‌ها نمود داشت. بازی فینال هم بیشتر به رقابت فشرده شراب فرانسوی و ایتالیایی و یا به عبارتی به رقابت پیتزا و نون باگت (نون فرانسوی) شبیه بود. این که بازی‌ها کمتر بازی ستارگان و بیشتر حاصل توان و همکاری جمعی بود هم شاید از شاخص‌های دیگر این جام بود. باری، این‌ها در حد احساس است و من نه کارشناسم و نه علاقه‌مند آتشین فوتبال.

تا آنجا که به میزبانی مسابقات برمی‌گشت هم نکات جالبی را می‌شد مشاهده کرد. در واقع می‌شود گفت که گرچه از همان ابتدا در مورد میزبانی جام امسال ابهامات و سواالاتی در مورد زدوبندهای پشت‌پرده به سود آلمان و به ضرر ساير نامزدها مطرح بود ولی دستکم برگزاری اين جام در آلمان و رفتاری که مردم اين کشور در جريان بازی‌ها به نمايش‌ گذاشتند اين خوبی‌ را داشت که نشان داد نگرانی‌ها در مورد آلمان وحدت‌یافته چندان موجه نیستند،‌ همان نگرانی‌هایی که بعد از سقوط ديوار برلين و احيای وحدت آلمان،‌ در اروپا و ديگر نقاط نسبت به احتمال تبديل دوباره اين کشورقدرتمند اروپا به خطری برای صلح به وجود‌آمده بود. در واقع بروز احساسات ملی در آلمان که پا به پای ارتقاء تدريجی تيم اين کشور اوج بيشتری می‌گرفت چندان شباهت و قرابتی با احساسات ملی معطوف به عظمت‌طلبی و فاشيسم که در تاريخ اين کشور متداول بوده است نداشت. جالب آن که راست‌های افراطی در فضای ملی‌گرايانه‌آی که به وجود آمده بود فرصت و جرئت عرض اندام پيدا نکردند(منتفی شدن سفر احمدی‌نژاد به آلمان که قرار بود راست‌ افراطی استقبال از او و سخنان يهودستيزانه‌آش را به محملی برای عرض‌اندام خود بدل کند نيز کمی تا قسمتی در اين امر بی‌تاثير نبود). علاوه بر اين، اقليت‌های بزرگی مانند ترک‌ها و اعراب ساکن آلمان هم، به رغم بحث‌وجدل‌های گاه تندی که در مورد ضعف و نقص‌های اين جامعه در امر مهاجرپذيری داشته‌آند همه آزردگی ها و ترديد‌ها را به کناری گذاشتند و به ابراز همبستگی با تيم آلمان برآمدند. هم این رفتار مهاجران نسل‌های عمدتا دوم و سوم و هم حسن استقبال آلمانی‌ها از آن هم پدیده‌ای بی‌سابقه بود. اهتزاز پرچم‌ آلمان در دستان ترک‌ها و يا بر فراز خانه و ماشين و محل کار آنها چنان برجسته بود که راست‌های افراطی نيز لب به شکوه گشودند که ای داد و بيداد فقط پرچممان خلوص آلمانی خود را حفظ کرده بود و تنها و تنها در دستان خودمان می‌چرخيد که حالا اين هم روی دست ترک‌ها می‌رود و يا زينت تی‌شرت ،‌ سروصورت ، موها و يا کلاه آنها شده است. گفتن ندارد که چنين رفتار بی‌تکلف ، شوخ‌طبعانه و عاری از تقديس و تقدس با پرچم‌ آلمان که شايد پيامدی از جهانی شدن، شناورشدن مرزهای هويت ملی و تقدس‌زدایی از نشانه‌های این نوع هویت باشد تا همين چند دهه پيش نه تنها برای ترک‌ها که برای خود آلمانی‌ها هم با مجازات‌های قضايی همراه بود.

در يک کلام می‌توان گفت که بازی‌های جام جهانی در آلمان هر سودی که نداشت، دستکم در تفاهم و نزديکی ميان اقليت‌ها خارجی و بخش‌های بزرگی از مردم اين کشور به اين يا آن اندازه بی تاثير نبود، چرا که به جز شرکت گسترده بخشی‌های چشمگيری ازاقلبت‌ها در جوش و خروش ميزبانی آلمان و يا در شادمانی از پيروزی تيم اين کشور، خود مردم آلمان نيز برای اولين بار شاهد بودند که تيمشان صرفا از بازيکنان تماما بومی تشکيل نشده و حتی دو، سه چهره رنگين‌پوست هم در آن حضور دارند. و اين برای کشوری که برخوردش با غير‌آلمانی‌ها در سطوح غيرپستِ عرصه‌های عمومی با چالش‌هايی مواجه بوده و برای مثال تقريبا هيچ خارجی‌الاصلی حتی امکان خبرخواندن در راديو و تلويزيون را هم نداشته زياد هم بديهی و طبيعی نبود.

صرفنظر از مورد فوق جام جهانی امسال حواشی "خوشمزه‌آی" هم داشت. آلمانی‌هايی که روز مسابقه تيمشان با ايتاليا در استاديوم دورتموند گرد‌آمده بودند از جمله شعار می‌دادند: "يلا کار رو تموم کنيد، ما می‌خوايم (برای فينال) بريم به برلين." تيم آلمان ولی از ايتاليا باخت و مجبور شد برای رقابت بر سرمقام سومی به اشتوتگارت بره. روحيه پراگماتيست و شايد هم قسما خودتسلی‌بخش آلمانی‌ها شعار استاديوم دورتموند را فورا به فراموشی سپرد و جاش گذاشت: ما می‌ريم به اشتوتگارت ، چون از برلين قشنگ تره!

البته درايران هم، در آستانه جام جهانی از اين شعارها که گاه مرز همه توهم‌ها و خودپسندی‌ها را می‌شکستند کم نبود: در يک سريال تلويزيونی ظاهرا چند بار اين شعرها به زبان آمده که :

تيم ما ترسی از مکزيک نداره

آخه اون اين همه تکنيک نداره

بچه‌ها پرتغالو پوست می‌کنند

مطمئن باشيد بهش گل می‌زنن

بچه‌ها آنگولا را هم می‌برن

يک سروگردن ازش بالاترن!

ظريفی که اين همه توهم و روی ابرها راه رفتن را تاب نياورده بود شعارهای بالا را اندکی تغيير داد و به اين صورت درشان آورد:

تيم ما ترسی از مکزيک نداره ( نداره؟)

آخه اون اين هم تکنيک نداره( نداره؟)

بچه‌ها پرتغالو پوست می‌کنند( می‌کنند؟)

مطمئن باشيد بهش گل می‌زنن( می‌زنن؟)

بچه‌ها از آنگولا هم می‌برن( می‌برن؟)

يک سروگردن ازش بالاترن ( بالاترن؟)

نتايج بازی‌های تيم ايران در برابر تيم‌های هم‌گروهش نشان داد که ابهامات و سوالات اين ظريف ما چندان هم بی‌مورد نبوده!


اين هم جمله‌آی از سفرنامه يک جهانگرد ايتاليايی که سال ۱۳۸۵ از ايران بازديد کرده و صدسال ديگر منتشر خواهد شد
:

ايرانی‌ها گرچه پختن پيتزا و ماکارونی را از ما اقتباس کرده‌اند اما آن را به گونه‌ای طبخ می‌کنند که شباهتی با آنچه که ما درست می‌کنيم ندارد. ظاهرا در فوتبال هم به همين شيوه عمل می‌کنند. به همين خاطر کارشان هيچوقت به بازی در برابر ما نمی‌کشد!

6.7.06

در فاصله عکس و متن

ذهنم این چند روز در فاصله میان این عکس‌‌های بهت‌آور و سالروز دوم جولای در آمریکا در نوسان بوده است. چیزکی ترجمه کردم که شاید از فشار دهشتی که در عکس‌هاست رها شوم، ولی خوب حکایت همچنان باقی است و چگالی خشونت که عوامل سیاسی، سنتی ، مذهبی و فرهنگی در جامعه دست به دست داده‌اند تا به این حدش کشانده‌اند فراتر از آن است که به این سادگی‌ها کاهش یابد. فعلا سنگسار را از ملاء عام دور کرده‌اند، اعدام را اما هنوز نه، چه رسد که بخواهند به لغوش تن دردهند. آمریکا هم با این مسئله درگیر است ولی نه در ابعاد ما. در آنجا مانعی هم برای بحث و فحص بر سر خوب و بد این شیوه مجازات وجود ندارد. در ایران اما بحث صرفا سیاسی و حقوقی نیست، پای شریعت و فقه هم در میان است و حال که شمشیر حکومت هم پشتیبان این‌ها شده طبیعی است که دربحث‌ها لکنت‌زبان به وجود آید. ولی باید گفت و نوشت و تکرار کرد و تجارب دیگران را بازگفت تا ما هم از این مرحله بگذریم. تجربه آمریکا هم که هنوز از طفولیت خود دراین زمینه عبور نکرده است شاید برای ما خالی از درس و آموزه نباشد. و همین انگیزه این ترجمه برای "ایران امروز" شده است:

روز دوم جولای (۱۱ تير) برای آمريکا روزی ويژه است. ۳۰ سال پيش (۱۹۷۶) در چنين روزی دوباره مجازات اعدام به قوانين جزايی اين کشور برگشت.۴ سال پيش‌تر از آن بنا به رای ديوان عالی آمريکا اين نوع مجازات به حال تعليق درآمده بود. در نتيجه اين تعليق ۶۰۰ نفر که در انتظار اجرای حکم اعدام خود در زندان به سر‌می بردند مجازاتشان به حبس ابد بدل گشت. در ميان قضات ديوان عالی تنها دو نفر به طور اساسی با مجازات اعدام مخالف بودند و بقيه عمدتا به آن از جنبه حقوقی انتقاد داشتند، چرا که اين نوع مجازات با الحاقيه هشتم قانون اساسی آمريکا که مجازات‌های " غيرمتعارف و وحشيانه" را ممنوع می‌کند در تناقض بود. برای مخالفت با حکم ديوان عالی، ايالات مختلف آمريکا قوانينی را به تصويب رساندند که مجازات اعدام را نافی قانون اساسی نمی‌دانست. به اين ترتيب همان مرجعی که سال ۱۹۷۲ به تعليق اين نوع مجازات رای داده بود ۴ سال بعد مجبور شد دوباره به اعمال مجدد آن رای دهد. با اين همه، حکم نارسای اوليه ديوان که شکستی موقت برا ی هواداران مجازات اعدام تلقی‌ می‌شد حاصل فشارهای اجتماعی‌يی بود که در دهه ۶۰ و ۷۰ شکل گرفت و مبارزه آفريقايی‌تباران آمريکا برای حقوق مدنی و حقوق بشر سهمی به سزا در ايجاد آن داشت. از اين که در آن زمان بر بستر مبارزات يادشده قوانين اجرايی و قضايی کشور نيز نيازمند بازنگری شدند ويکی از ابزار اعمال اقتدار محافل فرادست ، يعنی مجازات اعدام نيز به حال تعليق درآمد می‌توان نتيجه گرفت که امروز نيز بروز شرايط مشابه‌ای که به ايجاد فشارهايی از درون و بيرون بيانجامد و به لغو مجازات يادشده در‌ آمريکا راه ببرد ابدا منتفی نيست. در همين راستا اخيرا با شرکت چهره‌های* متفاوتی از عالم سياست ، علم و هنر در سه منطقه اروپا ، آمريکا و آمريکای جنوبی کميته‌ای بين‌المللی برای لغو مجازات اعدام در آمريکا و نقاط ديگر جهان به وجود آمده که اولين بيانيه خود را آخر هفته گذشته منتشر نمود: در اين بيانيه از جمله می‌خوانيم:" دوم جولای را به روزی تبديل کنيم که هر سال ضرورت لغو مجازات اعدام را به ما ياد‌آور شود، تا زمانی که ما بر اين نوع مجازات و بر رای هوادارن آن فائق آييم. .. در اين راه اميد ما بيش از همه به پشتيانی و حمايت جنبش‌های پايه‌ای،‌ نيروهای دمکراتيک و مدافعان حقوق بشر و قوانين بين‌الملی در سراسر جهان است." ادامه را در " ایران امروز" بخوانید.

5.7.06

تحليل‌هايی در باره بازی آلمان و ايتاليا

يک ايتاليايی مومن: اگر پاپ آلمانی است، خدا خودش ايتاليايی است

يک ايتاليايی آداب‌دان: سال ۱۹۹۰ ما ميزبان بوديم، حرمت نگه‌داشتيم و گذاشتيم آلمانی‌ها برنده بشوند. حالا آنها ميزبانند و بايد جبران کنند. چيزی که عوض داره گله‌گی نداره.

يک چپگرای مومن: پيروزی ايتاليا تداوم پيروزی چپگرايان در ايتاليا بود. از ماه مه تا حالا چپگراهای ايتاليا انتخابات پارلمانی، انتخابات محلی و رفراندوم قانون اساسی را به نفع خودشان رقم زده‌اند، معلوم بود که تيمشان هم در جام جهانی پيروز می‌شه.

تحليل خبرگزاری مهر(ارگان سازمان تبليغات اسلامی جمهوری اسلامی): از برزخ به دوزخ در عرض دو دقيقه.

تحليل يک آرژانتينی که تيم کشورش با ضربات پنالتی مغلوب آلمان شد: دست بالای دست بسيار است.

تبصره: آلمانی‌ها بعد از پيروزی بر آرژانتين و حذف اين تيم از جام جهانی ترانه ای ساختند با اين مضمون: "ما حقمون بود، تو هم ناراحت نباش آرژانتين، دنيا که به آخر نرسيده، شايد دفعه بعد نوبت شما باشه." از امروز قراره ورژن جديد اين ترانه هم بياد که درش گفته می‌شه: تو هم ناراحت نباش آلمان...

تحليل بکن‌باوئر: وقت اضافی کم بود.

تحليل يک آلمانی دیگر: وقت اضافی برای ما که در پنالتی‌زدن خبره‌ایم یک ظلم آشکار است.

2.7.06

فکر و ذکرهای پرتغالی


ديروز که پرتغالی‌ها پيروزی تيم فوتبالشان برا انگلستان را جشن گرفتند ما هم يک پای اين جشن بوديم. جريان از اين قراره که پسر من بعد از حذف تيم ايران دوباره توجه و تمرکزش روی تيم پرتغال متمرکز شده که از قبل هم هوادارش بوده. به عبارتی حضور تيم ايران تو بازی‌ها و از جمله رويارويی اين تيم با تيم پرتغال چندان براش راحت نبود. يعنی نمی‌دونست که طرف عرق ملی‌اش را بگيرد و از تيم ايران طرفداری کند و يا جانب تيمی که از مدتی پيش هوادارش شده، يعنی تيم پرتغال، را داشته باشد. خلاصه با حذف تيم‌ ملی ايران کار برای پسر من هم راحت شد و از حالت اسکيزوفرنی‌اش بيرون آمد. ايرانی‌ها که ساکشان را پيچيدند و دوباره قصد تهران کردند پسر من هم روانه بازار شد و بيرق و کتل پرتغال را خريد. اول يکی دو روزی آن را کنار پرچم ايران به دريچه‌آش آويزان کرد و بعد که ديگر وجود پرچم ايران حکمتی نداشت فقط پرچم پرتغال بود که در دريچه او افراشته بود. او پرچم ديگری هم داشت که هر از گاهی به دور خودش می‌پيچيد و مانوری در خانه و خيابان نزديک خانه می‌رفت.


باری، ديروز که پرتغال بر انگلستان پيروز شد پسر ما هم پاش را کرد در يک کفش که ما هم پرچم پرتغال را روی ماشين به اهتزاز دربياريم و بوق زنان به جمع پرتغالی‌های هلهله و شادی‌کن شهر بپيونديم. راه که افتاديم کم‌کمک جمع مستان (پرتغالی‌ها) هم بوق زنان در خيابان سروکله‌اشان پيدا شد و ما هم رد آنها را گرفتيم و روانه شديم به سوی محل تجمع اشان. بزن و بکوب و شادی و تبريک به زبان پرتغالی . گهگاهی به خيال اين که ما هم پرتغالی هستيم کلمات و جملاتی هم با ما ردوبدل می کردند که با تکان دادن سرو جنباندن لب‌ها پاسخ می‌داديم. اين که پرتغال باز هم ارتقاء پيدا کند و باز هم کار ما به شرکت در جشن و پايکوبی‌اشان بکشد بايد ديد. ولی فعلا برای احتياط در حال يادگرفتن چند کلمه پرتغالی هستيم که اگر به خواست پسرم در جمعشان رفتيم يک چيزهايی بتونيم در پاسخ تبريک و شادباشاشان بگيم
.

حضوردر جمع پرتغالی‌ها برايم خالی از لطف نبود و چندين نکته را هم به ذهنم خطور داد: اين که حالا در جمع مردمی هستم که کشورکوچکشان روزگاری قدرت بزرگی بود که برهند و برزيل و اندونزی و بخش‌هايی از آفريقا مسلط شده بود و اولين تجربه مستعمره‌گی را هم ما ايرانيان در جنوب کشورمان با همين پرتغالی‌ها داشته‌ايم. انقلاب ميخکی‌اشان در ۳۲ سال پيش و سرنوشت نيکويی که برايشان داشت و پيامدهای تلخ انقلابی که ما ۵ سال بعد از آنها شروع کرديم در ذهنم مجسم شد. و نيز به يادم آمد آخرين سفر خوش‌خاطره به اين کشور را و گم‌شدن کيف ‌حاوی داروندارم را ،‌ که يک انگليسی پيدايش کرده بود و يک راست به پليس تحويلش داده بود و تا آن را دوباره بگيرم سروکارم با پليس مرکزی شهر هم افتاد که برخورد خوبشان اثری از آزردگی و دلخوری در آدم باقی نمی‌گذاشت. و يادم افتاد که به هنگام اقامت در همين کشور با خانواده گوشت گاو مصرف کرديم و روز بعد شنيديم که جنون گاوی بدجوری به گاوهای پرتغال سرايت کرده. و هنوز هم که هنوز است بعضی موقع‌ها نگران می‌شويم که نکند ... و به خاطرم آمد که در ساحل اقيانوس اطلس به تماشای امواج ايستاده بودم. موجی بلند آمد و عينکم را برداشت به دست آب‌ها سپرد. بی هيچ اميدی مشغول جستجويش شدم و تنها تصادف بود که شست پايم به شيئی سخت در شن زير آب برخورد که چيزی جز عينک از دست رفته ام نبود. به ياد ساراماگو، نويسنده شهير پرتغال که جايزه نوبل گرفته و کتاب‌هايش را که هنوز نخوانده‌ام افتادم و اين که تقی همين چند هفته پيش برايم تعريف کرد که کتاب "کوری" او را به فارسی خوانده و شرح داد موضوعش را برايم و اين که به رغم تعريف‌ها چندان چنگی به دلش نزده. و ذهنم را با این حرف‌ها به ياد آخرين اظهارات ساراماگو کشاند که با وجود ارادت ديرينش به رهبر کوبا ، برخورد يکی دو سال اخير حکومت او با مخالفان را تاب نياوره و برخلاف گابريل گارسيا مارکز اعتراض علنی به اين سياست‌ها را بر انتقاد و گفتگوی غيرعلنی با کاسترو ترجيح داده که خود سروصدای فراوان به دنبال داشته است و ... خلاصه ازديروز منم اين فکر و ذکرها ، تا روز چهارشنبه و بازی بعدی پرتغال که همچنان در خانه ما بحث و فحص اين کشور گرم است.