24.12.06

اختلاف ه - الف سايه با اورهان پاموك و دو سه نكته ديگر

"همه تلا‌ش‌های نظامی و غيرنظامی ما در عراق از آن رو به مانع برخورده‌اند که کادرها و نيروهای ما در اين کشور نه با زبان عربی‌ آشنايی کافی دارند و نه فرهنگ مردم عراق را می‌شناسند. از ۱۰۰۰ نفر پرسنل سفارت ما در عراق تنها ۳۳ نفرشان به زبان بومی آشنا هستند که از اين عده نيز تنها ۶ نفر عربی را به خوبی و روانی صحبت کنند. به ويژه در مواقع درگير‌ی‌ها و چالش‌ها که ما به ارتباط‌گيری سريع و مطمئن با مردم عراق نيازمنديم همين مشکل زبانی سد راهمان می‌شود... به گفته يکی از مقامات مسئول ما در عراق، ما در اين کشور تا حد بسيار زيادی به اطلاعات و اخباری متکی‌ هستيم که ديگران برايمان می‌آورند، بی آن که لزوم قادر به فهم درست اين داده‌ها باشيم، چرا که سبقه و پس‌زمينه آنها برايمان نا‌اشنا و بيگانه است."

اين جملات که در توصيه‌های ۷۲ و ۷۳ گزارش کميسيون فراجناحی کنگره آمريکا( کميسيون بيکر- همليتون) در باره راه‌های خروج ايالات متحده از بن‌بست عراق آمده نيازمند شرح و تفسير نيست و نشان می‌دهد که حمله به عراق تا چه حد بر پايه توهم ، جنون، طمع خام و فقدان شناخت از لايه‌های پيچيده زندگی و فرهنگ در خاورميانه استوار بوده و چرا شکست و ناکامی واقعی‌ترين فرجام چنين حمله‌ای شده است. شايد کاخ سفيد فکر می‌کرده که جنگ آمريکايی نيزمانند کوکاکولا و مک‌دونالد آمريکايی به راحتی مورد پذيرش فرهنگ‌ها و ملت‌های ديگر قرار می‌گيرد و از آن با هلهله استقبال می‌شود، به گونه‌ای که حتی به دانستن زبان و فرهنگ کشور مورد هجوم هم نياز چندانی نيست. اين توهم اما هم هزينه سنگينی هم روی دست آمريکايی‌ها گذاشته، هم گستره‌ای فراخ برای برآمد نيروهای تندرو و يا تروريست خاورميانه فراهم کرده، و هم واشنگتن را ناچار کرده که برای خروج از بن‌بست عراق و مهار قدرت‌گيری جمهوری‌اسلامی دوباره رژيم‌های واپسگرای منطقه را به ياری و همکاری بطلبد. يادمان باشد که در طرح اوليه حمله به عراق ، اين رژيم‌ها قرار بود از رهگذر لرزه‌ای که از سقوط رژيم صدام بر اندامشان می‌افتد سرنگون شوند و يا خود داوطلبانه به راه دمکراسی بيفتند. حالا کار بر عکس شده، يعنی رژيم‌های يادشده سر و مر و گنده سرجاشون نشستند و به عاقبت ماجراجويی آمريکا و نيازی که واشنگتن دوباره به آنها پيدا کرده از سر خشنودی لبخند می‌زنند.

البته راستش شايد دستکم از يک جهت نبايد ناخرسند بود: دولت اسراييل اين روزها سياست نرمتری‌ در قبال فلسطينی‌ها دنبال می‌کند که علت‌های چندگانه‌ای دارد و مهمترينش شايد تقويت محمود عباس و جناح او در مصاف قدرتشان با حماس باشد. ولی اسراييل در برداشتن اين گام زير فشار آمريکا هم بوده است. به عبارت ديگر، چه برای اجرای آن توصيه گزارش کميسيون بيکر که کليد حل مشکلات خاورميانه و از جمله بحران عراق را گشايش در مسئله فلسطين می‌داند و چه برای جلب همکاری و همراهی رژيم‌های عرب جهت رهايی از بن‌بست عراق و چه ناشی از برخی از ملاحظات ديگر واشنگتن دولت اولمرت را برای اتخاذ سياست منطعف‌تر در قبال فلسطينی‌ها زير فشار گذاسته است. اين که اين سياست تا کجا پيش برود و تا چه حد مذاکرات واقعی صلح از دل آن بيرون بيايد سوالی است که نمی‌توان به راحتی به آن پاسخ داد. ولی همين که از رهگذر اين سياست جديد تسهيلات و گشايشی‌هايی ولو اندک در معيشت و زندگی قسما غيرقابل تحمل فلسطينی‌ها به وجود بيايد خود نمی‌تواند کم ارزش تلقی شود.

۲

در خبرها آمده بود که "اورهان پاموک برنده نوبل ادبيات ۲۰۰۶ ، شخصيت فرهاد کوه کن نظامی گنجوی را دوست داشتنی توصيف کرد. پاموک گفت: رمز موفقيت يک نويسنده فکر خوب او نيست، چون هرگز معلوم نمی شود از کجا نشأت گرفته است؛ بلکه بردباری و سرسختی اوست. پاموک که اوايل دسامبر در استکهلم و در مراسم دريافت جايزه نوبل ادبيات سخن می‌گفت افزود: برای همين من درميان داستان های کهن، سرسختی و پشتکار فرهاد را بسيار می پسندم، چون برای رسيدن به عشقش به کندن کوه رو آورد، که اين حرکت او را کاملاً درک می کنم.".

سال‌ها پيش هوشنگ ابتهاج زنهار داده بود که در خواندن داستان فرهاد نبايد دچار اشتباه شد و نبايد فکر کرد که کوه‌کندن کار او بوده. به عقيده سايه اين عشق بوده که انگيزه و توان کوه‌کنی به فرهاد داده ، ولی فرهاد از اين امر غافل بوده و خودش را تحسين می‌کرده:

من همان عشقم که در فرهاد بود/ او نمی‌دانست و خود را می‌ستود

من همی کندم، نه تيشه کوه را/ عشق شيرين می‌کند اندوه.را

مناظره‌ای ميان سايه و پاموک بر سر کارنامه فرهاد شايد حاوی نکته‌ها و مباحثات جالبی باشد!

۳

در بازی يلدا که ميون وبلاگ‌‌نويس‌های ايران راه افتاد هر وبلاگ‌نويسی بايد ۵ تا از خصوصيات پنهان و ناشناخته و يا کمتر شناخته‌شده خودش را معرفی می‌کرد و در آخر هم ۵ وبلاگ‌نويس ديگر را دعوت می‌کرد که آنها هم درمورد خودشان همين کار را بکنند. آقای محمد علی ابطحی که وبلاگ "وب‌نوشت" را می‌نويسد يکی از خصوصيات خودش را اين جوری شرح می‌دهد:

قرص خوردن را خيلی دوست دارم. گاهی سفر که می‌روم حتماً به داروخانه‌ها سر می‌زنم و می‌پرسم قرص خوب چه داری؟

ما که عشق و اشتها به هر چيزی شنيده بوديم الا اشتهای آدم سالم به قرص! کاش آقای ابطحی چند خط بيشتر می‌نوشت و توضيح می داد که به عنوان يک آدم سالم چرا نياز به قرص پيدا می‌کند و اصولا چه نوع قرص‌هايی دوست دارد؟ شايد تجربه‌اش برای ديگران هم قابل تکرار باشد!

۴

و نکته آخر هم اشاره به مقاله جالب محمد قائد است در باره ماجرای کنفرانس هولوکاست در تهران. قائد تو مقاله‌ گيرايش توضيح می‌دهد که در اين يهودی‌ستيزی صرفا "اينا" ( احمدی‌نژاد و شرکاء) مسئله نيستند، بلکه مشکل به بخش بزرگی از جامعه ايران و به خصوص قشر باسوادش برمی‌گرده. مقاله به خواندنش می‌ارزد.

17.12.06

دو،‌ سه نکته در باره انتخابات اخير

در اين دقايقی که اين خطوط را می‌نويسم اعلام نتايج انتخابات شوراها کماکان در محاق تعويق افتاده و به طرز بی‌سابقه‌ای به دراز کشيده است. ولی تا همين حالا هم شايد انتخابات اخير دوباره بر برخی از نکات مهر تاييد زده باشد:

کش و قوس در شمار شرکت‌کنندگان در انتخابات بر خلاف برخی از ارزيابی‌ها مبين رفتار تثبيت‌شده‌ای در رويکرد سياسی مردم و نوع تعامل آنها با حکومت نيست. درصد شرکت‌کنندگان در انتخابات در ايران نيز مثل همه کشورها در ميان مرزهای معينی سير می کند( ۴۰ تا ۷۰ درصد) و روند ثابت و يکنواختی هم ندارد. از اين رو هنوز رفتار انتخاباتی مردم کماکان واجد مشخصه‌های غيرمتعارفی نيست که بتوان آن را مبنای بحث در مورد مشروعيت حکومت قرار داد.

به اعتبار نکته پيشين می‌توان گفت که صندوق رای به ملاک نسبتا تثبيت‌شده‌ای در تصميم‌گيری‌ها و رفتارهای سياسی مردم بدل شده است،‌ دستاوردی ( يگانه!) که به انقلاب مربوط است و هنوز هم کسانی از اهميت آن برای شتاب‌بخشيدن و تعميق و ژرفش آتی روند دمکراسی غافلند. اين که هم موضوع رجوع به صندوق‌ها و هم مرحله تدارک‌ آن و نيز مرحله شمارش آراء واجد عناصر گاه شديدا غير و يا ضددمکراتيک است و نیز این واقعیت که در غیاب احزاب جاافتاده و باتجربه درک و نگاه مردم به انتخابات قسما با منش و رویکردی دمکراتیک و مدنی بیگانه است هیچکدام اصل مبناشدن صندوق رای در تصميم‌گيری‌ها و انتخاب گزينه‌ها را زير سوال نمی‌برد. به عبارتی مردم رفتن به پای صندوق‌های رای با همه کج و کولگی انتخابات در ایران را کماکان به هر گزینه دیگری که در پی تحولات دفعی، ضربتی و احتمالا پرهزینه و فاقد چشم‌ا نداز باشد ترجیح می‌دهند.

سياست تحريم،‌ استدلال و نقطه عزيمت خود را بر عناصر و نواقص مغاير با دمکراسی در انتخابات می‌گذارد، اما کم‌اعتنايی مردم به چنين فراخوانی (تحريم) شايد بتواند اين نتيجه را به دست دهد که به جای تلاش در راه پراکندن مردم از دور صندوق‌های رای،‌ سياست را بايد متوجه بهبود فضا و شرايطی ساخت که آنچه را که از صندوق‌ها بيرون می‌آيد هر چه بيشتر با موازين دمکراسی سازگار باشد و گزينه‌های بيشتری در اين صندوق‌ها خود را به انتخاب بگذارند. اين ادعا که حکومت ايران تافته جدابافته‌ای است و به چنين بهبودی گردن نمی‌گذارد از يک نگاه تقديرگرا ناشی می‌شود که حکومت‌ها را در همه حال قدر قدرت می‌پندارد و قابليت‌ها، فانتزی‌ها و شکيبايی لازم برای سياست ورزی و فراهم‌کردن تدريجی نيروی اجتماعی برای انجام هر تحولی ( چه کوچک و چه بزرگ) را فاقد است. سياست‌ورزی به رغم ظاهر ساده‌اش که در برخی از کشورها مثل کشور ما بسيار کسان يک شبه وارد گود آن می‌شوند در معنای واقعی‌اش،‌ يکی از سخت‌ترين کارهاست و گاه و بی‌گاه به عرق‌ريزان فکر و روح نياز دارد. سياست‌های آسان‌یاب و تک‌بعدی معمولا جواب نمی‌دهند.

از سويی انتخابات در ايران ( و نه تنها در ايران) را می‌توان با تسامح به بازی فوتبال در زمين پرچاله و چوله‌ تشبيه کرد. چنين زمينی معمولا باعث نمی شود که تيم‌ها، فوتبال را ببوسند و تعطيل دائم تمرينات و تلاش‌ها و رفتن به خانه‌ها به سياست محوری آنها بدل شود،‌ بلکه عاقلانه‌تر آن است که با توجه دادن بيشتر تماشاگران و هوادارن به تاثير يک زمين خوب در کيفيت بازی، فشار برای بهينه کردن اين زمين را شدت و حدت بيشتری بخشند.

اين انتخابات بار ديگر نشان داد که جمهوری اسلامی مجموعه چهل‌ تکه‌ای است که يک‌ دست شدنش کماکان امری غيرواقعی و ناممکن است.

تا پيش از انتخابات رياست جمهوری نهم گفته می‌شد که اگر راست اقتدارگرا قدرت را در دست بگيرد حکومت يک دستی را بر کشور حاکم خواهد کرد ، همه عرصه‌های سياسی را به نفع خود مصادره خواهد نمود و فاشيسم و فضايی گورستانی بر کشور مسلط خواهد شد. همان موقع هم متقابلا گفته می‌شد که اگر اتحادی در جناح راست هست دوامش تا کسب قدرت است، رياست جمهوری که به چنگ آمد باز هم جنگ و جدل است و انشقاق. و حالا در انتخابات اخير اين تنها اصلاح‌طلبان نيستند که با جناح احمدی‌نژاد درافتاده‌اند، بخش‌هايی از همان نيروهايی که با احمدی‌نژاد مجموعا خود را اصولگرا می‌ناميدند نيز در مقابل او و هوادارنش ايستاده‌اند. به عبارت ديگر، نيروهای موثر جمهوری اسلامی دائم در حال تجزيه و ترکيب‌اند و همين باعث می‌شود که اين حکومت هيچگاه به يک دستی و يک پارچگی که بتواند نظامی کاملا توتاليتر را بر کشور حاکم کنند نرسد. اين نيز چون نيک بنگريم کماکان از پس لرزه‌های انقلاب است که بسياری از خواسته‌های ظاهرا فراموش‌شده و در عين حال نوشده آن همچنان و به گونه ای مريی و نامريی در حال تاثيرگذاری بر روندها و تحولات جاری‌اند.

گفتن ندارد که برخی از مدافعان تحريم حرف حسابشان اين بود که اگر تحريم به تسلط کامل راست بر حکومت منجر می‌شود بگذار بشود، چون مردم ديگر به اين جناح و آن جناح حکومت اميد نخواهند بست و کار آن را يکسره خواهند کرد. اين پيش‌بينی نيز چنان که افتد و دانی با همه چيز سازگار بوده است به جز با واقعيت.

باری سياست‌ورزی که شکاف‌ها و گسل‌های دائما در حال بازتوليد در درون حکومت ايران که حاصل تاثیرپذیری آن از تحولات و مطالبات آشکار و پنهان جامعه است را نبيند و برای تعميق و هدايت آنها به مسيری متناسب با مصالح دمکراسی و بهينه‌سازی فضای سياسی ،‌ فرهنگی و اقتصادی کشور تلاش نکند، شايد منزه‌طلبی باشد که هنوز يکی از معانی اصلی سياست ،‌يعنی درگيربودن با همين مواد و مصالح موجود را جدی نمی‌گيرد. چنين بينشی شايد کماکان در اين تصور است که سياست از زمانی شروع می‌شود که فضای کاملا مناسب و بازی برای به ميدان آمدن او فراهم شده باشد. اين که چنين فضايی چگونه بايد ايجاد شود و خود وی چه نقشی می‌تواند در ايجاد آن داشته باشد ظاهرا مسئله او نيست.

برشت زمانی گفته بود:

سخن با آن ها گفته شد که برای شنيدن آمدند

انقلاب با کسانی شد که به ميدان آمدند

خانه با مصالحی ساخته شد که در اختيار بود.

آن لقمه ای خورده شد که در کاسه بود

اين سخن برشت، اگر متناسب با درک و فهم امروزی واژه تحول را به جای انقلاب بگذاريم، کماکان يکی از نکات محوری سياست‌ورزی در زمانه ماست.

11.12.06

از کار جیم‌‌شدن، از کار مُردن

آناتول فرانس زمانی گفته بود که کار امری نامتعارف و غيرطبيعی است، در حالی که تنبلی و تن‌آسايی امری الهی و مقدس است. حالا آلمانی‌ها اندکی به فتوای فرانس روی خوش نشان داده‌اند و در

برخی ادارات کارکنان مجاز شده‌اند که برای افزايش بازدهی کارشان هر روز بعد از ناهار ۲۰ دقيقه هم در اتاق کار را ببندند و روی يک تخت تاشدنی چرت بزنند. جبران اين ۲۰ دقيقه "هدررفته" هم به اين صورت خواهد بود که کارکنان يادشده همين مدت را بيشتر کار خواهند کرد. نتيجه اين تصميم مثبت بوده و راندمان کار هم بالا رفته است. اين برای کسی مثل من حاوی اين درس هم بود که برای بعد‌ از ظهر خوابی مردم خودمان به خصوص در مناطق جنوبی کشور، البته در صورتی که به ساعت‌ها نکشد، تفاهم بيشتری داشته باشم.

صحبت از بازدهی کار که می‌شود ميان ايران و کشورهای پيشرفته‌ای مثل آلمان مقايسه‌کردن کار عبثی است. معنا و ارزش کار هم اصولا در اين جوامع متفاوت است. تا آنجا که به ايران مربوط می‌شود بحث مربوط به ساعات مفيد کار بحث تازه‌ای نيست. درست يا نادرست، اين حرف رايجی است که از ۸ ساعتی که کارگر و کارمند معلم و ... در ايران سر کارش حاضر می‌شود تنها نيم ساعت کار مفيد انجام می‌دهد. طبيعی است که وررفتن با موبايل و اينترنت و پيغام و پسغام فرستادن از طريق اين وسايل جديد هم کسانی را از کار اصلی‌اشان منحرف کند و ساعت کار مفيد آنها را باز هم کاهش دهد.

در ماه‌های گذشته که بحث حذف برخی از روزهای تعطيل از تقويم سالانه ايران مطرح شد مخالفت‌هايی با آن صورت گرفت که انگيزه‌های مخالفان البته متقاوت بود. برخی از اين جهت مخالف بودند که اگر علت سطح نازل ساعات مفيد کار در ايران کشف و برای آن راه‌حلی يافته شود بسيار موثرتر خواهد بود، چرا که با حذف ۵ يا ۱۰ روز از ايام تعطيل سالانه و افزدون آنها به روزهای کاری کشور هم، زمانی که بازدهی کار پايين باشد مشکلی حل نمی‌شود.

باری، اگر ما در ايران با سطح نازل بازدهی و قلت ساعات مفيد کار روبرييم که شايد شيوع برخی از بيماری‌ها و مرگ‌و ميرها هم به کم تحرکی ناشی از آن مربوط باشد، در آن سوی آسيا، يعنی در ژاپن مشکلشان اضافه‌کاری و افزايش مرگ و ميرها از اين رهگذر است. بارها شنيده‌ايم که ژاپنی‌ها در اخذ مدرنيسم غربی سنت خودشان را فراموش نکرده و توانسته‌اند هر دو را "خوب" با هم درآميزند.ولی تا آنجايی که به رابطه کارگر و کارفرما برمی‌گردد ظاهرا پاسداری از مناسبات سنتی آنچنان هم بی‌ضرر و زيان نيست.

در همين سال جاری شمار افرادی که در ژاپن به خاطر اضافه‌کاری و خستگی مفرط جسمی و روحی ناشی از آن،‌ از پا درآمده و يا دست به خودکشی زده‌اند به ۳۳۰ نفر رسيده که در تاريخ معاصر ژاپن نوعی رکورد است. برای اين نوع قربانی‌شدن هم خود ژاپنی‌ها اسم مخصوصی دارند: "کاروشی". نمی‌دانم، شايد لغت کارکه جزيی از واژه " کاروشی" است با کلمه کار در زبان فارسی هم بی‌ارتباط نيست و مثلا معنی‌اش بشود پرکاری و يا کمی بی‌نزاکت‌تر ، خرکاری!

واقعه‌ای که در هفته‌های اخير اضافه‌کاری‌های بی حد و حصر را در ژاپن به مسئله روز بدل کرده خودکشی يکی از مديران ارشد شرکت معظم سونی است که ساعت ۱۱ شب تفنگ را در اتاق کارش بر شقيقه گذاشت و تمام. وصيت‌نامه اين مدير هم چيزی نبود جز يک برگ کوچک کاغذ که رويش نوشته: "ديگر تحمل اين همه اضافه‌کاری را ندارم." ۴۲ نفر ديگر از قربانيان "کاروشی" در سال جازی نيز ،‌به همين طريق با زندگی وداع کرده‌اند. بقيه هم بعد از ۱۶ ساعت کار در همان محل اشتغال و يا در راه بازگشت به خانه از پا در‌آمده‌اند.

البته ۳۳۰ نفر‌ آماری است که از طرف مراجع رسمی ژاپن اعلام شده. مطبوعات می‌گويند که رقم کاروشی‌ها بسيار بالاتر از اين حرف‌هاست. جالب هم اين است که در ژاپن ساعت رسمی کار در هفته ۴۰ ساعت است ولی در عرصه عمل شمار کسانی که قبل از ساعت ۱۱ شب محل کار را ترک می‌کنند کماکان اندک است. هر کارمند دولت معمولا در هفته ۳۹ ساعت اضافه‌کاری می‌کند و از هر ۱۰ نفر هم يکی ، اضافه‌کاريش به ۸۰ ساعت در هفته می‌رسد.

گرچه اولين مورد ثبت رسمی قربانيان کاروشی به ۴۰ سال پيش برمی‌گردد ولی در دهه گذشته که ارزش سهام و مستغلات در ژاپن به طرز بی‌سابقه‌ای سقوط کرد و شرکت‌ها و موسسات، برای کاستن از هزينه‌های جاری‌اشان سراسيمه مشغول "تعديل" نيروی انسانی خودشان شدند بسياری از کارکنان برای آن که وفاداری خودشان را به صاحبان شرکت‌ها نشان بدهند و از تيغ تصفيه در امان بمانند حاضر شدند که بدون دريافت کمتر وجهی تا حد ممکن اضافه کاری کنند. ولی خوب،‌ از اول اين دهه که دوباره وضع اقتصادی ژاپن طبيعی شده و رونق و رواج معينی پيدا کرده باز هم اضافه‌کاری‌ها ادامه دارد و کروشی هم رو به افزايش است.

البته دوزاری دولت ژاپن به تازگی افتاده و قصد دارد قانونی را سال آينده به مجلس ببرد که شرکت‌ها را موظف می‌کند بابت اضافه کاری کارکنانشان به آنها حقوق بپردازند و اگر ساعات کاری يک کارمند و يا کارگر از ۴۰ ساعت فراتر رفت به تناوب از يک روز مرخصی اضافی هم برخوردار بشود. کانون حقوقدانان خبره در عرصه حقوق کار می‌گويد که اين مصوبه احتمالا جواب نمی‌دهد، چون کارکنان به خاطر ترس از بيکارشدن حاضرند سروصدای اضافه‌کاری خود را درنياورند و جايی آن را ثبت نکنند. در مورد استفاده از مرخصی‌ها هم ظاهرا اين طور نيست که اصولا برای ژاپنی‌ها مثل غربی‌ها و يا قسما مثل ما آخر هفته و مرخصی سالانه جای مهمی در زندگی‌اشان داشته باشد. طبق آمارها نصف ژاپنی‌ها از ۴ هفته مرخصی سالانه که قانونا بهشان تعلق می‌گيرد استفاده نمی‌کنند.

تا حالا اين خلق و خو و رفتار به عنوان تبارزی از اخلاق کاری ژاپنی‌ها تلقی شده است. منتهی‌ در سال‌های اخير به گفته خود ژاپنی‌ها فشارهای گروهی و اجتماعی هم نقش عمده‌ای در تداوم آن بازی می‌کند. به عبارتی هنوز هم اگر کارگری يا کارمندی قبل از رييسش محل کار را ترک کند نوعی عمل غيراخلاقی انجام داده و بايد پی انگشت‌نما شدن در ميان همکارانش را به تن خودش بمالد. بخشی از کارکنان هم احتمالا نه ديگر به سبب سنت‌های اخلاقی که به خاطر خودشيرينی برای روسا نسبت به همکار "خاطی" نگاه غضب‌آلود پيدا می‌کنند.

باری،‌ ظاهرا خودکشی مدير ارشد سونی يک کمی ژاپن را تکان داده و حالا مقرر شده که بعد از ساعت ۹ شب کسی اجازه برگزاری جلسه‌های اداری و شورايی در سطوح مختلف را ندارد.

در اين ميان اداره بهداشت ژاپن کارزاری راه انداخته که در جريان آن کارکنان اين اداره به مردم ياد می‌دهند که چگونه ميان زندگی شخصی و کارشان به لحاظ وقتی يک توازن معقول ايجاد کنند. طرفه اين که خود کارکنان اداره بهداشت که چنين کارزاری را پيش می‌برند بين ۱۵ تا ۱۶ ساعت در روز کار می‌کنند.

القصه شايد بتوان کارکردن ژاپنی‌ها را صرف نظر از نقشی که در پيشرفت اقتصادشان داشته غير انسانی ، غيراخلاقی ، مبتنی بر استثمار شديد و يا هر چيز ديگری تعبير کرد. ولی اين که در مقايسه ميان اين رفتار کاری آنها و شيوه کاری ما ايرانی‌ها کدام‌ يک گزينه بهتری هست هر کس لابد پاسخ خاص خودش را دارد. در اين ميان يک نکته را شايد نتوان نادرست دانست و آن هم اين که،‌ به صلاح آوردن رفتار کاری ژاپنی‌ها و معقول و انسانی‌تر کردنش احتمالا آسانتر از اصلاح رفتار کاری ما ايرانی هاست که نوعی از هرج و مرج و ناهمزمانی سراپای مناسبات اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی‌امان را فراگرفته و چيزی به نام رعايت مصالح و منافع عمومی هم در ذهن و کردارمان به کالايی نادر بدل شده. شايد هم اشتباه می‌کنم.

4.12.06

رفتار با زندگان و مردگان

سه‌شنبه‌ها معمولا کتابخانه سیاری به نزدیک خانه می‌آید و بچه‌ها ازش کتاب قرض می‌گیرند. دو هفته پیش سر وفت نرسیدیم و اتوبوس سیار رفته بود. شب تو این فکر بودم که چه کار می‌شه کرد که تا سه‌شنبه دیگر که کتابخانه سیار می‌آید چیزی تو خونه برای خوندن بچه‌ها باشه. تو همین فکر و ذکرها بودم که برنامه ماهانه "کتاب خواندن" شبکه دوم تلویزیون آلمان شروع شد. برنامه‌ای است نسبتا جالب. تا فرصتی پیش بیاد و مفصل در باره‌اش بنویسم فعلا این را بگم که مجری برنامه خانمی هست به قول خودمان "کرم کتاب" که تو حرف‌زدن هم هیچ کم نمی‌آورد. در همان برنامه نیم ساعته‌اش بیش از 5 کتاب معرفی می‌کند و معمولا یکی از چهره‌های سرشناس عالم سیاست و فرهنگ و علم و ورزش را هم دعوت می‌کند تا در باره کتاب‌های خوبی که خوانده توضیح بدهد.

باری برخلاف انتظارم مجری این بار فقط به معرفی کتاب‌ برای بزرگسالان بسنده نکرد و یک کتاب هم برای کودکان معرفی کرد. کتاب اسمش به فارسی هست "بهترین تدفین‌های دنیا". دو تا پسر نوجوان و یک دختر همسن و سالشون چندبار به اتفاق هم موش یا گربه‌های مرده محله را دفن می‌کنند و به تدریج این می‌شود کارشان. به طوری که از این سر تا آن سر محله بزرگشان هر کس که حیوان مرده‌ای دارد کار تدفین‌آش را به شرکتی که این نوجوان‌ها دائر کردند واگذار می‌کند. و خود این کار مشترک زمینه‌ای می‌شود برای صحبت هر سه نفر در مورد آغاز حیات و فرق جانواران و حیوانات و همچنین هدف و غایت زندگی و ... خلاصه دیدم کتاب بدی نباید باشه و مشکل کتاب بچه‌ها به این ترتیب تقریبا حل شد.

ولی برنامه کتاب که تمام شد تلویزیون را چرخاندم روی یک شبکه دیگر که داشت گزارشی می‌داد از نمایشگاهی در یکی از شهرهای آلمان که یک کالبدشناس و کالبدشکاف ( آناتوم) معروف, به نام " گونتر فون هاگن" تحت عنوان "دنیای پیکر انسان" برپا کرده است. در این نمایشگاه بیننده امکان پیدا می‌کند که با تماشای اجساد کنسروشده‌ نگاهی بیندازد به درون اجزای کالبد انسان و تا حدودی هم آشنا بشود با شیوه مخصوصی که گونتر فون هاگن اجساد را کنسرو کرده است. در این شیوه آب سلول‌های جسد کشیده می‌شود و به جای آن مواد مصنوعی ، مثلا سیلکون به کار گرفته می‌شود. این شیوه باعث می‌شود که بافت‌های کنسروشده شباهت زیادی به بافت‌های زنده داشته باشند.

" نقطه اوج" این نمایشگاه جایی هست که چند تا جسد کنسرو شده روبروی هم نشسته‌اند و دارند ورق بازی می‌کنند. این صحنه را صاحب نمایشگاه ابتدائا به طور اختصاصی برای فیلم "کازینو رویال" جیمزباند درست کرده و حالا یکی از موارد ثابت نمایشگاه‌هاش هست. فون هاگن کار کنسروکردن اجساد را دو سال پیش در ملا‌ء عام هم انجام داد که بعدا هم از تلویزیون به نمایش در‌آمد، رویدادی که به بحث‌های بسیاری در باره جنبه‌های اتیک و انسانی این کار منجر شد. همین بحث‌‌ها منتقدانه باعث شده که فون هاگن که کارش از طرفی پیشرفتی هم در امر آناتومی به شمار می‌رود فعالیتش را بیشتر به چین و قرقیزستان منتقل کند تا در آنجا کسی منتقد کارش نباشد. طرفه این که دولت چین عنوان پروفسور هم به او داده که به کارگیری این عنوان در آلمان کارش را به دادگاه هم کشاند.

باری، نمایشگاه فون هاگن و نوع رفتار او با اجساد آدمی مرا برد به سال‌ها دورتر و به زمانی که واحد آناتومی طی می‌کردم. کم نبودند همکلاسی‌هایی ( هم در ایران و هم در آلمان)‌ که دستکم در بار اول تاب دیدن خون و جسد را نداشتند و کارشان به غش و ضعف می‌کشید. من برام چنین حالتی پیش نیامد، ولی این سوال برایم مطرح می‌شد که این آدمی که الان برای تشریح زیر دست من هست کی بوده؟ و آیا بهتره که ناشناس بماند؟ و آیا رفتار من و دیگر همکلاسی‌ها و همه کسانی که با این رشته سروکار دارند با این اجساد درست است؟ و سوال‌های دیگر. این سوال‌ها هیچ وقت در ذهن من پاسخ قاطعی پیدا نکردند تااین که در این سال‌های اخیر سوالات مربوط به درستی یا نادرستی شبیه‌سازی ژنتیک و ... به آنها اضافه شدند و کماکان ذهنم را انباشته‌اند از مجموعه‌ای از این سوال‌ها که در اصل بی‌ارتباط با یکدیگر هم نیستند.

اثر دیدن فیلم مربوط به نمایشگاه "دنیای پیکر انسان" فون هاگن تو ذهنم بود که چشمم افتاد به مقاله "آندراس وینکلمان"، یکی دیگر از آناتوم‌های سرشناس آلمان که با اتکاء به برخورد متفاوت تایلندی‌ها با اجساد نگاهی انتقادی انداخته بود به نمایشگاه همکارش، فون‌هاگن. وینکلمان که سال‌ها در تایلند استاد رشته پزشکی بوده در مقاله‌اش از این نوشته که در تایلند تا دهه هفتاد قرن گذشته هم، مردم چندان رغبتی نشان نمی‌دادند که اجساد بستگان و خویشانشان را به دست آناتوم‌های دانشکده‌های پزشکی بسپارند. ولی اقدام یک پرفسور ادبیات در دهه سی که گفته بود جسد من وقف آناتومی تا بعد از مرگ هم آموزه‌ای برای مردم داشته باشم و همچنین تصمیم دولت به بزرگداشت معنوی کسانی که جسدشان وقف تشریح می‌شود به تدریج ذهنیت‌ها را متحول کرد و امروز تایلند مشکلی در تهیه جسد برای سالن‌های آناتومی دانشکده‌های پزشکی ندارد.

منتهی نکته جالب این است که به نوشته وینکلمان درس آناتومی در دانشکده‌های پزشکی تایلند با یک آیین بودایی شروع می‌شود که در آن دانشجویان ، استادان ، وابستگان جسد و نیز راهبان بودایی گرد می‌آیند و مراسمی احترام‌آمیز نسبت به جسد انجام می‌دهند. به هنگام کار بر روی جسد هم دانشجویان و استادان نه از کلمه "جسد"، بلکه از اصطلاح " آموزگار بزرگ" استفاده می‌کنند و در تمام عمر هم معمولا خودشان را مدیون این "آموزگار بزرگ" می‌دانند که اجازه داده است از طریق شکافت پیکرش دانش و آگاهی‌اشان بالا برود. در همان سالن‌های تشریح هم گاه و بی‌گاه می‌شود دانشجویانی را دید که قبل از شروع کار بر روی جسد نسبت به او ادای احترام می‌کنند. بر خلاف ایران و اروپا و آمریکا در تایلند اسم جسد و سن و علت مرگ هم در کنارش نوشته شده است.

به نوشته وینکلمان اسکلت برخی از استادان هر دانشگاه که جسدشان را وقف آناتومی کرده‌اند را می‌توان در گوشه و کنار این دانشگاه‌ها دید که عکسی هم از آنها در کنارشان نصب شده است. در کنار جسد کنسرو شده برخی از بچه‌ها که به بیمارهای مخصوصی مرده‌اند هم ،‌ گل و اسباب‌بازی و وسایلی از این دست را می‌توان دید که بازدیدکنندگان برای او هدیه آورده‌اند.

وینکلمان می‌گوید که در نمونه تایلند که اجساد فاقد چهره و اسم و رسم نیستند و کسانی هم که بر روی این اجساد درس می‌آموزند آنها را نه شیئ ، بلکه صاحب یک موقعیت اجتماعی قابل احترام (آموزگار) تلقی می‌کنند و بعد هم آنها را با احترام دفن می‌کنند ما با نوعی از یک برخورد انسانی با اجساد طرفیم که در اروپا و آمریکا ( و ایران) کمتر می‌توان نشانه‌ای از آن سراغ گرفت.

نمی‌دانم شاید فکر و ذکرهای وینکلمان که از یک فرهنگ و زمینه بودایی سخن می‌گوید برای خود آلمانی‌ها هم چندان قابل درک و فهم نباشد تا چه رسد به جامعه ما،‌ که آدم‌های زنده هم حقوق و شان و حرمت‌اشان دائم در معرض تهدید و تحدید است. بله، چنین بحثی در نگاه اول می‌تواند لوکس به نظر برسد، و به ویژه با توجه به نقض حقوقی و حرمتی که انسان زنده تایلندی هم با آن مواجه است رفتار آن جامعه با مردگانش هم شاید مثل رفتار ما ایرانیان با اصطلاح "مرده‌پرستی" قابل توصیف باشد، ولی از کنار کلام وینکلمان که هسته اصلی بحث‌اش به انتقاد از نمایشگاه فون هاگن و نوعی رفتار انسانی با مردگان است هم شاید بدون ‌درنگ و تامل نتوان گذشت .این طور نیست؟