12.6.09

رای هانا

هانا زنی آلمانی است. زبان فارسی را نمی‌فهمد. چند کلمه‌ای مثل سلام و بفرما و خواهش می‌کنم را می‌تواند ادا کند. تابعیت ایرانی‌اش مربوط به دوره‌ای است که با همسر ایرانی‌اش بود. ۱۰، ۱۲ سالی می‌شود که طلاق گرفته‌اند. در طول ۲۵ سال زندگی مشترکش و نیز در این ۱۲ سال جدایی هیچ‌گاه تمایلی نداشت که روسری به سر کند و به سفارت برود و رای بدهد. امروز رفته و رای داده. ازش می‌پرسم که تو و رای‌دادن؟ می‌گوید: در این سی سال هیچ وقت مثل این ۴ سال ابراز شرم نکرده‌ام که بگویم شوهر سابقم و پدر بچه‌هایم که فامیل او را بر خود دارند ایرانی‌اند. احمدی‌نژاد برای من هم مایه‌ی شرم و سرافکندگی بود. تنها کاری که از دستم برمی‌آمد رای دادن بود. از این حقم برای اولین بار استفاده کردم شاید که دیگر اشاره به نام ایران برایم شرم‌آور نباشد..

پرسیدم فضای سفارت چطور بود؟ گفت عادی بود، ولی در مقابلش عده‌ای تظاهرات می‌کردند که خنده‌ام گرفت. این‌ها از من آلمانی‌ هم ظاهراً از اوضاع ایران پرت‌ترند.

4.6.09

دزدی؟ دستبرد؟

در باره‌ی استفاده‌ی نامزدان انتخابات ریاست جمهوری از آثار هنری مخالفان

محمد علی ابطحی در یکی از تازه‌ترین مطالب وبلاگش که نقدی است بر بسته‌شدن فیس بوک در ایران، به شاملو و شعر معروفش «دهانت را می‌بویند، مبادا گفته باشی دوستت دارم» استناد می‌کند. زمانی که شاملو این شعر را گفت چه بسا که خود ابطحی هم در زمره‌ی کسانی بود که دهان‌ها را می‌بوییدند یا دستکم مخالفت چندانی با این «بوییدن‌ها» و گیر و گرفت‌ها نداشت.

از ماجرای ابطحی و شاملو می‌توان فراتر رفت و حضور پر رنگ شعر سایه (هوشنگ ابتهاج) و تا حدودی سیاوش کسرایی در تبلیغات سال‌های اخیر اصلاح‌طلبان را نیز به درنگ و تامل گرفت.

در اولین نوروز پس از کودتای ۲۸مرداد، سایه برای همه‌ی آن آزادی‌ها و جان‌هایی که سرکوب آن کودتا شدند شعر معروف بهار غم‌انگیز را سرود با این مطلع:

بهار آمد گل و نسرین نیاورد
نسیمی بوی فروردین نیاورد
...

انقلاب که از راه رسید سایه اما همه‌ی آن غم و اندوه را فروگذاشت، و گویی که به آرزوی خود رسیده باشد، تصویری کاملاً متفاوت از بهار ارائه کرد و پرشور و شوق به استقبال آن رفت:

بهارا چه شیرین و شاد آمدی
که با مژده داران داد آمدی
بده داد ما را که خون خورده ایم
ستم های آن سرنگون برده ایم
...

شوق و سرمستی از ورافتادن رژیم پهلوی در جای جای شعر سایه موج می‌زد. او توسن خیال رها کرده بود و با اسب سرکش امید به تاخت می رفت. حالا دیگر او خوشبینی‌اش مرزی نمی‌شناخت:

بانگ خروس از سراي دوست برآمد
خيز و صفا كن كه مژده سحر آمد
چشم تو روشن
باغ تو آباد
دست مريزاد
همت حافظ به همره تو كه آخر
دست به كاري زدي و غصه سر آمد
...

چند صباحی از انقلاب نگذشته بود که صدای غل و زنجیره‌ها کم‌کمک در گوش‌ها طنین‌انداز شد و «بوییدن دهان‌ها» رسم رایج. خوشبینی سایه ترک برداشت، شعرش نیز راوی تردید شد. با نگرانی از آزادی پرسید که آیا با زنجیر می‌آیی!
...
ای آزادی از ره خون می ایی اما
می ایی و من در دل می لرزم
این چیست که در دست تو پنهان است ؟
این چیست که در پای تو پیچیده ست ؟
ای آزادی
ایا با زنجیر می ایی ؟

چنین تردیدهایی اما با مشی حزب توده‌ی ایران که در تایید و تمجید «انقلاب پرشکوه ضدامپریالیستی مردم ایران» و رهبری «قاطع و مدبر» آن سر از پا نمی‌شناخت سازگار نبود. این گونه بود که مجموعه‌ای از شعرهای سایه که سال ۱۳۶۰ انتشار یافت، زنده‌یاد احسان طبری بر آن مقدمه‌ای نوشت و لابد با سکوت سایه، اعلام کرد که شعر فوق را سایه در زمان روی کارآمدن «دولت دست نشانده‌ی بختیار» سروده است و نه در نگرانی‌ از حوادث و وقایعی که در هفته‌ها و ماه‌های اول انقلاب روی داده‌اند!

تیغ رهبران انقلاب اما به تدریج حزب توده‌ی ایران را هم نشانه رفت. روزی از روزها در بهار سال ۱۳۶۱ جماعتی که به سوی جماران می‌رفت شعار اصلی‌اش این بود: جماران گلباران، توده‌ای تیرباران.
سایه تاب نیاورد این هجوم را، و در شعرش به مصاف شعاردهندگان رفت و آنها را نه در زمره ی مخالفان و دشمنان، بلکه بخشی از "خودی های" غفلت زده و ناآگاه توصیف کرد. هشدارش این بود که اگر یکی از ماها به دست کسی که "پشت در کمین" کرده کشته شود، فنای دیگری هم قطعی است:

نه، هراسی نیست
من هزاران بار تیرباران شده‌ام
و هزاران بار دل زیبای مرا از دار آویخته‌اند
...
...
مرگ ِ با دشنه ی دوست ؟
دوستان ! این درد است
نه ، هراسی نیست
پیش ِ ما ساده ترین مسئله ای مرگ است
مرگ ِ ما سهل تر از کندن ِ یک برگ است
من به این باغ می اندیشم
که یکی پشت ِ درش با تبری تیز کمین کرده ست
دوستان گوش کنید
مرگ ِ من مرگ ِ شماست
مگذارید شما رابکشند
مگذارید که من بار ِ دگر
در شما کشته شوم
.......

گوش تحولات منفی و تالانگری‌ها اما به شعر سایه، همذات اندیشی های او و زنهارباش های آشکار و پنهان نهفته در این شعر بدهکار نبود و زمامداران جدید روز به روز با آن مشی سیاسی که ابتهاج خود را به آن نزدیک می‌دید نیز ستیز و رویارویی بیشتری را به نمایش می‌گذاشتنند. این گونه بود که سال ۱۳۶۲ سایه خود را در زندان جمهوری اسلامی یافت. در آنجا نیز امید تاریخی‌ و آرمانی‌اش بود که همچنان در شعرش موج می‌زد و گهگاه شکوه و انتقاد از آنانی به زندانش انداخته‌اند. و اینان همان‌هایی بودند که سایه امید داشت سلسله‌جنبان پیشرفت عدالت و آزادی در میهنش شوند:

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
گر مرد رهی دم مزن از دیری و دوری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است
...

سایه از زندان آزاد شد و شکست‌هایی دیگری را هم به نظاره نشست، از جمله فروپاشی اتحاد شوروی و آن میعادگاهی که روزی تجلی مجسم آرمان‌ها و اندیشه‌هایش بود. با این همه، او به اندیشه و مشی شعری خود وفادار ماند و همچنان مبشر رمانتیسمی ماند که از ۶ دهه پیش یکی از مروجان قدر آن در عرصه‌ی ادبیات سیاسی و اجتماعی ایران بوده است:

چه فکر می کنی؟
1 که بادبان شکسته زورقِ به گِل نشسته‌ای‌ست زندگی؟
در این خرابِ ریخته
که رنگِ عافیت ازو گریخته
به بُن رسیده راهِ بسته‌ای‌ست زندگی؟
...
زمانِ بی‌کرانه را
تو با شمارِ گامِ عمرِ ما مسنج
به پای او دمی‌ست این درنگِ درد و رنج.
به سان رود که در نشیبِ دره، سر به سنگ می‌زند،
رونده باش.امید هیچ معجزی ز مرده نیست
زنده باش.

سایه پست و بلند روزگار زیاد دیده بود، هم از این رو، روزی که در سال ۱۳۸۴ دید بخش آخر همین شعر به شعار تبلیغاتی همان نیروهایی بدل شده که روزی با به بندکشندگانش تن واحدی را تشکیل می‌دادند دچار شگفتی نشد، خشم هم در او غلیان نکرد و از مصادره و دزدی هم سخنی نگفت. او اقدام هواداران مصطفی معین که شعرش را زینت پوسترها و پلاکات‌های تبلیغاتی خود کرده‌اند را ننکوهید و از این که معین خود نیز زیر این شعر به مصاحبه‌ی مطبوعاتی بنشیند نیازرد.

یکی دو سال بعد نیز از طریق جراید مطلع شد که آیت‌الله خامنه‌ای در نمایشگاه کتاب تهران به دنبال مجموعه‌ی جدیدی از آثار سایه بوده است. و باز هم به جای غیض و دشنام در دل استقبال کرد. و مگر نه این است که شعر به هر صورت تلطیف می‌کند روح و نگاه را، پس بگذار که این شعر به خلوت دل‌های از شوق قدرت سنگ‌شده نیز راه یابد، دنیا را چه دیدی، شاید که آنجا نیز بی‌اثر نماند.

و حالا هم که سایه می‌بیند شعر «بهارا چه شیرین و شاد آمدی»‌اش زیب کلیپ تبلیغاتی ستاد میرحسین موسوی و هواداران شده، دلیلی برای برآشفتن نمی‌بیند، گیرم که نام او را بزرگ ننویسند و یاد چندانی هم از شاعر نکنند. سهل است که آن را نشانه‌ی گشایش و انعطاف می‌بیند و حاوی این پیام که دیگر شعرهای معلم و سبزواری و قیصر امین‌پور و ... پاسخگوی خیل جوانان و میانسالان بزرگ شده در جمهوری اسلامی و حتی ذهن‌های بسیاری از وفاداران صدیق این نظام هم نیست و آنها راهی می‌جویند تا نیازهای روانی و هنری خود را به گونه‌ای دیگر پاسخ گویند.

و این تنها با شعر سایه روی نداده است، شعر مشیری و فروغ و آتشی و شاملو هم دیرگاهی است که حتی به خلوت بالاترین سطوح نخبگان سیاسی و اجتماعی جمهوری اسلامی راه یافته‌اند. در برابر این امر جز خشنودی نباید واکنش دیگری داشت. دزدی و دستبرد و ... را می‌توان فراموش کرد. این شعرها هم جز سرمایه‌های همگانی هستند. بگذار هر کس از آنها به سهم و درک خود بردارد.