28.12.13

رواج انگلیسی به عنوان زبان مشترک جهان؛ فرصت یا تهدید؟ نگاهی به دو کتاب


درهم‌تنیده‌شدن بیشتر جهان و ارتباطات گسترده‌تر ملت‌ها با یکدیگر در عرصه‌های گوناگون بیش از پیش بحث مربوط به زبان رابط را به موضوع روز بدل کرده. این بحث به ویژه با گسترش اینترنت و شبکه‌های اجتماعی ابعاد وسیع‌تری یافته است. پرسش این است که در دوران جهانی‌شدن و مناسبات تنگاتنگ جوامع با یکدیگر آیا رواج بیشتر یک زبان واسط که در حال حاضر انگلیسی است نوعی از «امپریالیسم زبانی» و سلطه فرهنگی زبان غالب را دامن نمی‌زند؟ آیا زبان‌های ملی و بومی در چنین وضعیتی بیش از پیش با خطر نابودی و انقراض و دفرمه‌شدن روبرو نیستند؟ یا بر عکس، رواج هر چه بیشتر یک زبان مشترک هم از لحاظ اقتصادی و هم از لحاظ سیاسی و فرهنگی به نفع کل بشریت است؟ آیا ...

اخیرا در آلمان کتابی منتشر شده با نام «وداع با زبان مادری» (Abschied von Mutter Sprache ) به قلم کارل-هاینتس گوترت که عنوان فرعی آن این است: "زبان آلمانی در عصر جهانی‌شدن".

گوترت متخصص فن بیان است و نویسنده چندین رمان تاریخی-جنایی. کتاب پرفروشی هم دارد به نام «آلمانی، بیوگرافی یک زبان» که در آن می‌گوید پیوند میان «زبان مادری و مام وطن» تقریبا رو به سست‌شدن است و آلمان باید به عنوان کشوری چندزبانی تلقی شود.

به گفته گوترت در کتاب جدیدش جهان (یا مناطقی از آن) همیشه یک زبان رابط یا بین‌المللی (Lingua franca) داشته است؛ زبان یونانی در دوران آنتیک، لاتین در قرون وسطی و ...

گوترت بر آن است که زبان مشترک روغن چرخ دنده جامعه جهانی است و این زبان امروز انگلیسی است، ولو که از سوی بسیاری از آنهایی که زبان مادریشان نیست بد صحبت می‌شود.

بنا به محاسبات گوترت ۸۰ درصد محاوره‌های انگلیسی از سوی افرادی صورت می‌گیرد که زبان مادریشان نیست.با این همه، از نظر وی چندزبانی‌شدن فرهنگ‌های مختلف خطری برای زبان‌های ملی نیست و کشورها و ملت‌هایی که فکر کرده‌اند با محدودیت استفاده از انگلیسی به زبان ملی و بومی کمک می‌کنند عملا نتیجه‌ای نگرفته‌اند. او وجود موازی و متعامل زبانی بین‌المللی در کنار زبان‌های ملی و بومی را امری طبیعی و نمادی از روند عادی مدرنیزه‌شدن جهان و جوامع می‌داند.

استدلال‌ها و تزهای گوترت در باره اجتناب‌ناپذیری گسترش انگلیسی و عبث‌بودن ایجاد مانع در برابر آن شاید در اساس نادرست نباشند، ولی آیا در تناقض کامل با بحث‌های جاری در ایران (و نه تنها در ایران) بر سر نسبت زبان فارسی با زبان‌های بومی و  بالا‌گرفتن فزاینده بحث در باره لزوم توجه  بیشتر به زبان‌های قومی و بومی به عنوان بخشی از میراث فرهنگی جامعه و جهان، نیست؟

 آیا اگر به لحاظ اقتصادی و سیاسی روند مورد اشاره گوترت درست باشد، به لحاظ فرهنگی و حفظ تنوع فرهنگی هم این روند به سود بشریت است؟ آیا انگلیسی زبانی خنثی و صرفا یک رسانه است یا همراه با آن برخی فاکتورهای اقتصادی و فرهنگی و سیاسی هم به سود کشورهایی که این زبان زبان مادری آنهاست (به خصوص آمریکای شمالی و استرالیا و بریتانیا) رقم می‌خورد؟ آیا بحث گوترت که به‌ویژه از منظر زبانی قوی‌تر از زبان فارسی (آلمانی) به موضوع می‌نگرد نوعی انفعال و وادادگی‌ در برابر تهاجم انگلیسی است یا نگاهی است واقعی، پراگماتیستی و آینده‌نگر؟ آیا این بحث با بحث‌های جاری میان ما در باره نسبت زبان فارسی و زبان‌های قومی و بومی در ایران  و طیف‌های نظری پیرامون آن دارای برخی فصل مشترک‌ها نیست؟

بحثی صرفا اقتصادی؟

البته صرفا گوترت نیست که چنین بحثی را مطرح می‌کند. اخیرا کتاب عدالت زبانی برای اروپا و جهان (Linguistic Justice for Europe and for the World ) نوشته  فیلیپ وان پارس (Philippe Van Parijs) که سال ۲۰۱۱ توسط آکسفورد انتشار یافت، به زبان آلمانی هم (Sprachengerechtigkeit - für Europa und die Welt) ترجمه شده است.

وان پارس پرفسور اقتصاد، اخلاق اجتماعی و اقتصاد است و استاد مهمان در شماری از دانشگاه‌های آمریکا و اروپا. او مدافع رواج هر چه بیشتر زبان انگلیسی به عنوان زبان رابط میان جوامع است تا تماس‌ها و ارتباطات سیاسی، اقتصادی و فرهنگی تسهیل شود و دسترسی همگان به بازار کار جهانی و منابع و امکانات بین‌المللی هم راحت‌تر.

وان پارس البته رواج زبان انگلیسی را منشا نوعی بی‌عدالتی زبانی می‌داند، ولی معتقد نیست که باید جلوی این «روند محتوم» را گرفت، بلکه باید عادلانه‌ترش کرد. او هوادار این شعار است که «زمانی که بر کسی نمی‌توانی غلبه کنی با او متحد شو». 

وان پارس به خصوص تسریع در یادگیری زبان انگلیسی از طریق امکانی به نام اینترنت را نوعی از راهکار برای کاهش بی‌عدالتی زبانی می‌داند تا ملت‌های غیرانگلیسی‌زبان از این که زبان انگلیسی زبان مادری‌اشان نیست زیان چندانی نبینند. او علاوه بر تاکید بر استفاده از اینترنت، می‌گوید که چه بهتر که دوبله فیلم‌های انگلیسی هم متوقف شود و با زیرنویس ملت‌ها بیشتر (خودآگاه و ناخودآگاه) در شنیدن و یادگیری زبان انگلیسی راه بیافتند تا با تسلط نسبی به این زبان دسترسی‌اشان به  فرآوردهای علمی و غیرعلمی حوزه زبان انگلیسی که بیشترین درصد تولید در این زمینه‌ها را دارد راحت‌تر شود. 

از نظر وان پارس گسترش زبان مشترک دمکراتیز‌ه‌شدن فرهنگ‌ها از قبل تعامل بیشتر با یکدیگر را هم شتاب می‌د هد، درک و فهم متقابل  ملت‌ها را فزون‌تر می‌کند و سبب می‌شود که خصومت و مناقشه میان آنها نیز بیش از پیش به مسیر دیالوگ بیافتد و جنگ و جدال نیز رو به کاهش رود.

وان پارس البته به  نقش هویتی  و جنبه‌های فرهنگ‌ساز زبان بی‌اعتنا نیست. او می‌گوید که باید زبان‌های مادری حفظ شوند و در سطوحی (خانواده و روابط عادی اجتماعی و ...) زبان عمده باشد. با این همه معتقد است که تنوع زبانی فی نفسه ارزش نیست و باید به آن همچون مانعی برای تبادل اطلاعات و کالا نگاه کرد که باید به تدریج برداشته شود. او بر آن است که این گزاره که تنوع، چه در گونه‌های طبیعی و چه در زمینه فرهنگی و زبانی مایه غنای تمدن و فرهنگ بشری است به گستره اجتماعی- تکنولوژیک قابل تعمیم نیست و در این عرصه شاید بازدارنده هم باشد.

این که وان پارس نگاهی عمدتا اقتصادی به زبان و کارکردهای آن دارد در سرتاسر کتاب و به ویژه با آمار و ارقامی که به دست می‌دهد کاملا بارز و آشکار است. با این همه، هم بحث گوترت و هم دیدگاه‌های وان پارس را شاید بتوان از یک سو نشانه‌ای از جدی‌شدن برآمد یک زبان واحد در کل جهان دانست که ابعادش مثل گذشته محدود نیست و با درهم‌تنیدگی بیشتر جهان، به خصوص از رهگذر روند شتابنده جهانی‌شدن و رواج اینترنت، گسترش آن هم تسریع شده است. از سویی هم، این بحث ناظر بر مبهم‌بودن نسبت زبان جهانی با زبان‌های ملی و بومی و به عبارت دیگر، پاسخ ‌نیافتن این سوال است  که  زبان مشترک جهانی (انگلیسی) تا چه حد برای زبان‌های دیگر فرصت یا تهدید است. این بحث (نسبت زبان مشترک غالب با زبان‌های ملی غیرغالب)  را ما ایرانیان در سطوح دیگری هم داریم و به نظر نمی‌آید که نگاه به این دو کاملا متفاوت از یکدیگر باشد.

23.12.13

نه شعر او که سلاحش شهرت یافت


بسیاری از مردم جهان نه تولستوی را می‌شناسند  و نه پوشکین و نه داستایفسکی، نام کلاشینکف اما برایشان آشناست؛ آن هم نه برای ۶ کتاب شعری که سرود، بلکه به خاطر سلاحی که ابداع کرد و ۷۰ سال تمام در نقاط مختلف کاربردهای متفاوت یافت. هم سلاح ارتش‌های دنیا بود، هم جنبش‌های رهایبخش از آن استفاده می‌کردند و هم تروریست‌ها و طالبان. هنوز هم عکس آن «زینت‌بخش» پرچم برخی کشورهای آفریقایی است و نیز درفش مجاهدین خلق , حزب‌الله و ...
دشمنان شوروی و روسیه نیز آن را تحسین کرده‌اند. در جنگ ویتنام ام ۱۶ سربازان آمریکایی در بسیاری از موارد در برابر کلاشینکف ویت‌‌کنگ‌ها کم می‌آورد.

سال ۱۹۴۱ وقتی که میخائیل کلاشینکف با گلوله توپ سربازان آلمانی تانکش در جبهه آتش گرفت و خودش نیمه‌سوز به بیمارستان انتقال یافت، بعد از مداوا برگشت و با رنگ روی تانک سوخته نوشت: «برای میهنم، برای استالین». کلاشینکف را هم می‌گفت که به عشق استالین ساخته. طرفه این که پدر کلاشینکف گرچه زمین و ملک چندانی نداشت در چارچوب «اصلاحات‌ ارضی» استالین به عنوان بزرگ‌مالک (کولاک) به سیبری تبعید شد و از آنجا زنده برنگشت.

خودش عقیده داشت که «گناه» ابداع کلاشینکوف به گردن سربازان آلمانی است که او را سال ۱۹۴۱ در جبهه به سختی مجروح کردند. سلامت خود را که به طور نسبی بازیافت نگذاشتند که دوباره به جبهه برود. در پشت جبهه برای این که سربازان شوروی سلاح راحت تری داشته باشند به فکر و ابداع روی آورد و بالاخره کلاشینکف را ساخت که البته شروع تولید آن به بعد از جنگ افتاد.

سلاحی است ساده، سبک و با کارایی در همه وضعیت های جوی و اقلیمی. طوفان و لجن هم آن را از کارایی نمی‌اندازند.

ساخت کلاشینکوف از دهه‌ها پیش از انحصار روسیه بیرون آمده بود، هم کشورهای اروپای شرقی کپی‌اش کردند و هم چینی‌ها و هم بعضی کشورهای آفریقایی.

در یکی دو دهه اخیر ساخت کلاشینکوف در روسیه متوقف شد و استفاده از آن هم منسوخ. استدلال این بود که دوره نبردهای میدانی بزرگ پایان یافته و دوره دوره های تک و پهپاد و جنگ سایبری و تسلط بر قلمروهای هوایی است.

از انبوهی از کلاشینکوف که در دنیا به فروش رفت و در درگیری‌ها هزاران نفر را به کشتن داد کمتر پولی عاید خودش شد. چون کمونیستی معتقد و قانع بود زیاد هم حسرت و تحسری از این بابت نداشت و مدال‌ها و بزرگداشت‌ها برایش کافی بودند. در واقع تا آخر عمر او بود و همین مدال‌ها و افتخارات دوران شوروی و آپارتمانی سه اتاقه در منطقه اورال.

می‌گفت که سلاحی ساخته که سربازان برای دفاع از میهن به کارش برند، این که به نماد مرگ بدل شده تقصیر سیاست‌مداران است و نه تقصیر ابداع او. در مصاحبه‌ای که حوالی سال ۲۰۰۰ داشت گفت که متاسف است از این که کاربردهای مختلفی که از ابداعش شده از او تصویری منفی در ذهن بشریت ساخته است.

آرزویش این بود که سال ۲۰۱۵ بشود و او در هفتاد سالگی فتح برلین توسط قوای شوروی و به زانو‌درآمدن قوای هیتلر دوباره به این شهر بیاید و خود را به دیوار رایشستاگ برساند. عمرش اما کفاف نداد. کلاشینکوف امروز در نود و چهار سالگی درگذشت.

18.12.13

زانوزدن، اما نه برای تسلیم

 پدرش را هیچگاه ندید و معروف بود که بچه یک همخوابگی «بدون عقد وسند» است، موضوعی که در مبارزات سیاسی‌اش نیز مخالفان همچون حربه‌ای علیه او استفاده می‌کردند. ۱۶ ساله بود که به سوسیال دمکرات‌ها پیوست، اما چون معتقد شد که حزب با همه توان برای اتحادهای لازم جهت ممانعت از قدرت‌گیری فاشیست‌ها تلاش نمی‌کند با عده‌ای دیگر در ۱۸ سالگی حزب سوسیالیست کارگران را راه انداخت و این آغاز تعقیبش از سوی رژیم هیتلری هم بود.

به ناچار در همان سال (۱۹۳۳و در ۱۸ سالگی) به نروژ رفت و تغییر اسم داد: حالا دیگر نه به نام هربرت فرام، بلکه به اسم ویلی برانت شناخته می‌شد.

آلمانی که او مخفیانه مشاهده کرد

یک بار اما سال ۱۹۳۶ دلیری کرد و با یک نام جعلی نروژی برای «تحقیقات» به آلمان برگشت. نازی‌ها را بی‌رقیب بر اریکه قدرت دید و مخالفان را یا در بند یا آواره و گریخته از کشور. از این مشاهدات جمله‌ای گفت که بعدها به واقعیت مشهود پیوست: «جنگ جهانی دیگری بر در می‌کوبد».

به نروژ که برگشت سازماندهی جمع‌آوری کمک برای حزب را به عهده گرفت و برای نشریات آنجا هم قلم می‌زد . یک بار هم با همین نام به اسپانیا رفت تا به عنوان خبرنگار روایت‌گر مبارزه جمهوریخواهان علیه قوای فرانکو باشد. پای قوای هیتلری که به نروژ رسید او هم خود را در زندان آنها یافت، ولی نام مستعارش (ویلی برانت) مانع لو رفتنش شد و آزادش کردند.

با پایان جنگ به آلمان برگشت و دوباره عضو سوسیال دمکرات‌ها شد. هیتلر اما تابعیتش را از او گرفته بود، این گونه بود که از تصدی ریاست خبرگزاری آلمان بازماند.

پله‌های ترقی را در حزب سوسیال دمکرات یک با یک با هوشمندی و کارایی خود طی کرد تا سال ۱۹۶۴ که رهبر حزب شد. ۵ سال بعد در مقام صدراعظمی آلمان ایستاد و با شعار «برای دمکراسی بیشتر دلیری کنیم» تحولاتی را در این کشور دامن زد که تا آن زمان بی‌سابقه بود: تامین آموزش عالی برای وسیع‌ترین اقشار مردم، رفع تبعیض‌های جنسیتی و تغییر قوانین کیفری، مشارکت کارگران در هیئت مدیره‌ها و شوراهای نظارت کارخانه‌ها، اولین توجه‌های جدی به مسئله محیط زیست و صرفه‌جویی در مصرف انرژی ... همین کارها بود که در انتخابات سال ۱۹۷۲ بزرگترین پیروزی تاریخ سوسیال دمکرات‌های آلمان را برای ویلی برانت رقم زد.

به این ترتیب دهه هفتاد به دوره‌ای تبدیل شد برای اوج دولت رفاه اجتماعی، دولتی ساخته و پرداخته و رویایی سوسیال‌دمکرات‌ها که در رقابتی نفس‌گیر با کمونیسم شوروی هم، انگیزه‌اشان برای اثبات برتری خود فزون‌تر شده بود، گیرم که کمونیسم شوروی از دور دل می‌برد و از نزدیک بیشتر زهره.  و در همین اوج موفقیت‌های سوسیال دمکراسی بود که  سرمایه‌داری (ولو در حوزه‌ جغرافیایی محدودی) مدنی‌ترین دوران خود را طی کرد. در همین دوره بود که مناسبات نزدیک میان جامعه روشنفکری آلمان و سوسیال‌دمکرات‌ها هم به اوج خودش رسید.

 پروژه خارجی برانت  هم دستکمی از طرح‌های کم‌سابقه داخلی‌اش نداشت. او که در دوران شهرداری برلین سیاست پولاریزه‌سازی هر چه بیشتر مناقشات شرق و غرب را دنبال می‌کرد حالا با درکی متفاوت مبتکر سیاست تنش‌زدایی میان شرق و غرب شد. توان و قدرت  اقناعش آن قدرها هم بود که آمریکایی‌های بدبین و معطوف به تشدید جنگ سرد و محاصره شوروی را هم به درستی سیاست خود متقاعد کند.

برانت همراه مشاور ارشدش، اگون بار به این درک رسیده بود که تحول دراردوگاه شرق با دشمنی و خصومت رقم نمی‌خورد، بلکه حدی از نزدیکی را طلب می‌کند که راه برای ارتباط با جوامع این کشورها نیز گشوده شود. هستند بسیاری که فروپاشی دیوار برلین را بدون سیاست تنش‌زدایی برانت و دولت آو ناممکن می‌دانند.

زانو‌زدنی که تاریخی شد

سفری که برانت در سال ۱۹۷۰ به لهستان کرد نام و آوازه او در خارج از مرزهای آلمان را هم بیش از پیش بر سر زبان‌ها انداخت.
تا پیش از ۷دسامبر ۱۹۷۰، مردم ورشو آخرین باری که سیاستمدار ارشدی از آلمان را دیده بودند، در دوران جنگ جهانی دوم بود، یعنی همان زمانی که شهر و کشورشان زیر چکمه‌های سربازان ارتش هیتلری له می‌شد. «مهمان» آمده از آلمان هم کسی نبود جز خود هیتلر.

مترجم ویلی برانت می‌گوید که روز ۷ دسامبر ۱۹۷۰ که صدراعظم آلمان و همراهانش در ورشو به سر می‌بردند نیز، فضایی سرد میان آنها و رهبران لهستان حاکم بود و پیش می‌آمد دقایقی که حرفی بین‌اشان رد و بدل نمی‌شد، ولو که برانت در همان روز قرار بود پای قراردادی را امضا بگذارد که بخشی از شرق آلمان را همانطور که متفقین در کنفرانس پتسدام آلمان تعیین کردند، عملاً جزیی از خاک لهستان می‌شناخت. استدلال برانت در برابر غوغای محافظه کاران و محافل راست آلمان که او را به خیانت متهم می‌کردند این بود که « اروپا را به ویرانی کشیده‌ایم و طاعون مرگ و نیستی را به جان مردم آن و به خصوص لهستانی‌ها انداخته‌ایم، حالا فکر می‌کنید که هنوز هم می توان بر ادعای مناقشه‌انگیز خودمان نسبت به اراضی این سوی رود اودر- نایسه پا فشاری کنیم؟»

پیش‌از ظهر روز ۷ دسامبر برانت برای ادای احترام به همه‌ی آن  ۷ هزار نفری که  در جریان قیام سه هفته‌ای گتوی ورشو در آوریل ۱۹۴۳ از پای درآمدند و همه‌ی آن سه میلیون لهستانی قربانی مرگ و تجاوز قوای هیتلر رفت که تاج گلی در پای بنای یادبود قربانی گتو بگذارد. خم شد که روبان گل را به رسم رایج راست و ریس کند، اما به جای راست‌شدن، زانو زد.  به یک باره همهمه‌ هیئت همراه و خیل خبرنگاران فرو خفت، حادثه‌‌ای شگفت روی داده بود.

 ویلی برانت زانو زد تا از بابت جرم  و جنایت و دهشت و تالانگری آلمان در جریان جنگ جهانی دوم از مردم جهان عذر بخواهد، ولو که خودش مخالف این جنگ بود و سروکارش به آوارگی از میهنش کشیده بود. او برای خودش نیازی به عذرخواهی نداشت، برای مردم و ارتشی که هیتلر را به جنایت یاور شدند زانو زد تا عذر بخواهد از مردم سراسر جهان و به یادها بیاورد که وجدان انسانی نباید از کنار جنایت‌های کوچک و بزرگ به راحتی بگذرد.

عکس برانت زانو زده که به روی تلکس‌های جهان رفت، باورش کردند که در سیاست تنش‌زدایی که او در پیش گرفته صادق است، سیاستی مبتنی بر تحول در بلوک شرق از طریق ارتباط و نزدیکی و گفتگو. همین سیاست بود که اوج خود را در پیمان تنش‌زدایی هلسینکی در سال ۱۹۷۵ به نمایش گذاشت، کنفرانس امنیت و همکاری اروپا را به وجود آورد،  اروپا و جهان را ایمن‌تر کرد و در کنه خود راه را برای جنبش‌های دمکراسی‌خواهی در اروپای شرقی گشود. به پاس همین سیاست بود که سال ۱۹۷۱ جایزه صلح نوبل را به او دادند.

 برانت بعدها در توضیح زانوزدنش نوشت: «قصد و برنامه‌ای برای این اقدام نداشتم، اما در جایی که انحطاط تاریخ آلمان و بار میلیون‌ها قربانی جنگ بر دوشت سنگینی می‌کند، زبان عاجز از حرف‌زدن می‌شود.» و ویلی برانت پاهای خم‌شده‌اش را زبانی‌ گویا کرد تا در برابر تاریخ برای مردم کشورش عذر بخواهد.

اقدام برانت اما در زمان خودش در میان هم‌میهنانش با استقبال چندانی مواجه نشد. ۴۸ درصد مردم آلمان آن را اغراق‌آمیز خواندند و تنها ۴۱ درصد آن را درست توصیف کردند. حزب محافظه‌کار دمکرات مسیحی نیز از جمله مخالفان بود. امروز اما مخالفان اقلیتی کوچک را تشکیل می‌دهند.

استعفا و بهانه‌های واقعی و غیرواقعی

وقتی که برانت سال ۱۹۷۴ استعفا کرد، علتش را لورفتن یک جاسوس آلمان شرقی در میان نزدیک‌ترین دستیارانش عنوان کردند. این که او مشروب زیاد می‌خورد، فکر و ذکرش زیاد به زن‌ها مشغول بود و افسرده هم بود را نیز با مایه‌های غلیظی از اغراق به موضوع‌هایی  برای پرکردن صفحات روزنامه‌ها بدل کردند.

همانطور که پسر برانت روایت می‌کند این واقعیت بود که ویلی برانت به رغم تپیدن قلبش برای بهبودی زندگی مردم عادی، خودش انسان سردی بود که کمتر دیگران را در بغل گرفت یا بر شانه‌اشان کوبید یا برای خانواده حسی از پدری ایجاد کرد. خوش و بش گاه بحث‌انگیزش با زنان نیز از چشم اطرافیانش پنهان نبود. اما علت استعفا در وجه عمده چیزی دیگری بود، محافظه‌کاران و محافل قدرتمند اقتصادی سودی در ادامه زمامداری برانت و سیاست‌های مبتنی بر نوسازی، دمکراتیزه‌سازی و عدالت‌‌گسترانه او نمی‌دیدند. این گونه بود که رقبای راست‌گراتری او در درون حزب را به مخالف‌خوانی تقویت و تشویق کردند. نبرد درون حزبی که بالا گرفت، برانت در کنار همه مسائلی که یاد شد چاره را در استعفا دید.

او اما به رغم برخی اشتباهاتش هنوز هم میراث فکری و معنوی سوسیال دمکراسی آلمان و جهان به شمار می‌رود و از سال ۱۹۹۲ که چشم از جهان فروبست همچنان محبوبیت خود را حفظ کرده است. جهان نیز امروز همچنان در حل مسائل خویش به ایده‌های ویلی برانت، یعنی تنش‌زدایی در درون و برون، «جرئت‌کردن به دمکراسی بیشتر»، فرصت‌دادن به دیپلماسی و تلاش در کاستن از شکاف‌های اقتصادی در جهان بیش از پیش نیازمند است و قسما اعتنا می‌کند.

امروز، ۱۸ نوامبر، صدمین سالگرد تولد ویلی برانت است.

1.12.13

تناقضات روند نوسازی اقتصادی و دمکراتیزه‌شدن



رویدادهایی که این روزها در تایلند در جریان است (محاصره‌ی ساختمان‌های دولتی توسط اپوزیسیون و تقاضای استعفای دولتی که در مجلس اکثریت دارد و دو سال پیش به قدرت رسیده)، بار دیگر نشان می‌دهد که رشد اقتصادی مادام که موزون نباشد، و توجه‌ها که به جای کیفیت رشد، تنها متوجه آمارها و ارقام‌ها ( صادرات و تولید ناخالص ملی و ...) باشد نابسامانی‌ها و معضلاتی شکل می‌گیرد که بار گرانی بر کل حرکت جامعه می‌شوند. از همین رو کسانی که از رشد اقتصادی و روند دمکراتیزاسیون «ببرهای آسیا» به وجد آمده بودند به یک باره که با کودتای سال ۲۰۰۶ روبرو شدند حیرت‌ کردند. بعد از ان نیز فضای پولاریزه‌شده‌ای که در نآرامی‌ها و  تظاهرات خشونت‌بارسال‌های ۲۰۰۸ و ۲۰۱۰ تبارز پیدا کرد و با دخالت ارتش و پلیس به کشته‌ و مجروح‌های بسیار انجامید و تظاهرات و خشونت‌های جاری در خیابان‌های بانکوک نیز باعث بازماندن دهان‌های بسیاری شده که مگر تایلند جز کشورهای نوپای اقتصادی و گام گذاشته به سوی دمکراسی نیست؟ پس چرا دچار کسالت مزمن شده و تلوتلو می‌خورد؟

راست این است که رشد اقتصادی تایلند، قشر متوسطی را در مناطقی از جنوب  ساحلی این کشور ۶۵ میلیونی (شرق، مرکز و جنوب در نقشه) به وجود آورده، ولی فقر و فاقه در میان اکثریت شمال‌نشین کشور (شمال و ایسان در نقشه) را چندان دستخوش تغییر نکرده. بخش بزرگی از این شمال عقب‌مانده آماده است که با کوچکترین قول و قراری و با مقداری پول و رشوه (سیب‌زمینی؟) رای خود را در «طبق اخلاص» بگذارد و پیوسته به دفاع از این یا آن حزب پوپولیست برآید، گیرم که رهبران با نفوذشان مثل تاکسین شیناواترا که به برلسکونی تایلند معروف است جز ثروتمندترین مردان کشور باشند، ولی همین که قول دوا و دکتر مجانی یا وام‌های کم بهره بدهند، رای شمالی‌ها در جیبشان است. خرید رای هم که مکمل ماجراست و ضمانت خوبی برای پیروزی .

ظرف ۱۰، ۱۲ سال اخیر سرنوشت سیاسی تایلند این گونه رقم خورده است. قشر میانی تازه به میدان‌آمده‌ی جنوب کشور و نیز قشر  الیت تایلند که سال‌های سال ید اختیار همه‌ی امکانات کشور را در دست داشته، حاضر به تقسیم این امتیازات با سیاستمداری از قماش خود، ولی برآمده از رای آزاد و غیرآژاد بخش‌های بزرگی از مردم شمال، نیست. آنها  یک بار،  سال ۲۰۰۶ پشت سر ارتش قایم شدند و کودتا کردند، بهانه‌اشان هم البته زیاد ناموجه نبود: فساد و خودرایی تاکسین شیناواترا،‌ نخست وزیر میلیاردر و در عین حال پوپولیست و محبوب در میان شمالی‌ها.

 ولی یک سال بعد،‌ یعنی در دسامبر سال ۲۰۰۷، در انتخابات مجلس  دوباره شمالی‌ها با رای خود سیاستمدارانی کم اعتنا به جنوبی‌ها،  با همان گرایش‌های پوپولیستی سابق و با ارتباطات آشکار با تاکسین را  به مجلس و کاخ نخست وزیری فرستادند. این بار نیز هضم ماجرا برای الیت تایلند و قشر میانی سواحل جنوبی تایلند آسان نبود. دوباره تظاهرات و ناآرامی و خشونت جنوبی‌ها در جامه‌های زرد علیه مدافعان دولت در شمال در جامه‌های قرمز.

با انشعاب در حزب تاکسین (تایلندی‌ها تایلندی را دوست دارند) در سال ۲۰۰۸ و پیوستن بخشی از آن به مخالفان زردپوش، دولت زردها (با اندکی تسامح دولت جنوبی‌ها) به روی کار آمد و حالا نوبت سرخ‌جامگان بود که به میدان بیایند و تظاهرات و تحصنی چند هفته‌ای را سازمان دهند، هم در سال ۲۰۰۹ و هم در سال ۲۰۱۰ با ۹۰ کشته و ۲۰۰۰ مجروح و ضرر و زیان‌های اقتصادی گسترده.

اوضاع که کمی آرام شد و کار به انتخابات سال ۲۰۱۱ رسید دوباره سرخ‌جامگان (شمالی‌ها) نیروهای نزدیک به تاکسین فراری را به رهبری خواهرش به قدرت رساندند، یعنی که تاکسین از دوبی هم کماکان تاثیرگذاری خود بر سیاست را ادامه می‌داد. این اواخر خواهر تاکسین به عنوان نخست‌وزیر لایحه عفوی را به مجلس برد که هدف اصلی‌آش گشودن راه برای بازگشت برادرش به تایلند بود. زردجامگان هم که دنبال بهانه‌ می‌گشتند، گیر آوردند و با تاکید بر دست‌نشاندگی دولت به تاکسین تظاهرات و اعتراض را شروع کردند.

زردپوشان عمدتا جنوبی البته  آلترناتیوشان لزوما دمکراسی بیشتر نیست، بلکه بر عکس، می‌گویند تایلند هنوز آماده دمکراسی نیست، و همچنان دخالت بیشتری را برای شاه و ارتش در امور سیاسی  قائلند تا پوپولیست‌هایی که با دادن امتیازاتی به شمالی‌ها راحت به قدرت می‌رسند و منافع الیت سابق را تهدید می‌کنند امکان چنین برآمدی را پیدا نکنند. شاه بیمار هم بفهمی نفهمی دلش با جنوبی‌هاست و از قدرت‌گیری سیاستمدارانی که با رای بالای شمالی ها  بخواهند به این یا آن اندازه موی دماغش شوند و محدوده‌ی اختیارات الیت سابق را تنگ کنند، دل  خوشی ندارد. منتهی توازن قوا همچنان او را ساکت نگه داشته.

در واقع حتی اگر کار به جاهای باریک بکشد و دولت خواهر آقای تاکسین به این یا آن شکل کنار برود و انتخابات مجددی برگزار شود بعید نیست که دوباره خانواده تاکسین با حمایت شمالی‌ها حائز اکثریت شود. تنها راه برای جنوبی‌ها و بازگشت ممتدترشان به قدرت شاید این باشد که فعلا مثل سال ۲۰۰۶ که تاکسین را برکنار کردند دولت اضطراری تشکیل دهند ولی تا اطلاع ثانوی انتخاباتی برگزار نکنند، که این از یک سو با معادلات و مختصات شرق آسیا که حتی برمه هم در آن به راه اصلاحات دمکراتیک افتاده نمی‌خواند و تایلند دوباره در کنار ویتنام و لائوس می‌نشیند، و از سویی هم بعید است که سرخ‌جامگان آرام بنشیند و صلح و ثباتی در کشور حکمفرما شود. در واقع فضای قطبی جامعه تایلند که هم منشا ساختاری دارد و هم از منافع و اغراض صرفا سیاسی نشات می‌گیرد تا اطلاع ثانوی شاید رفع‌ناشدنی بماند.

القصه، رشد اقتصادی چه آسان، توسعه موزون و دمکراسی باثبات چه مشکل! ظاهرا به هنگام صحبت از روند دمکراتیزاسیون دنیا و از جمله جنوب شرق آسیا نباید از تناقضات و تعارضات که گاه از حاشیه به متن می‌آیند و کل صحنه را می‌پوشانند غافل شد . گفتن ندارد که در ایران هم روند دمکراتیزاسیون شاهراه نخواهد بود و با توجه به شکاف‌ها و گسل‌هایی که در این سال‌ها بیشتر هم شده‌اند تجاربی مثل مورد تایلند که در گوشه‌ای از جنوب خود هم با گرایش‌های تجزیه‌طلبی‌ روبرو است را برای چشم‌انداز آینده خودمان هم نباید کم‌اهمیت گرفت.