29.5.14

مایا آنجلو و حکایت ترجمه شعر در ایران

مایا آنجلو که در دهه‌‌های گذشته از چهره‌های شاخص شعر و مبارزه مدنی در آمریکا بود دیروز درگذشت. او در کودکی به دلیل ضربه روحی ناشی از تجاوز دوست پسر مادرش ۵ سالی را لال ماند. رفتار سفیدپوستان هموطنش نیز مزید بر علت بود. بعدها، هم مادر شد و هم ایفاگر نقش‌هایی متعدد در صحنه زندگی، از پیشخدمتی و خوانندگی و رقصندگی و  هنرپیشگی تا مبارز حقوق سیاه‌پوستان، سردبیر و سرانجام  استاد دانشگاه.

شعرهای آنجلو در ایران ناشناخته نیستند، از جمله با انتشار کتاب «در صحنه می‌مانم» به ترجمه فرزین هومان‌فرد یا شعرهایی از او در مجموعه «شعرزنان جهان» به ترجمه فریده حسن‌زاده. در سایت خانه شاعران جهان هم شعرهایی از  آنجلو ترجمه و منتشر شده است. در خارج از کشور مجموعه‌ای از شعرهای آنجلو در کتابی به نام سروده‌های مایا آنجلو به صورت آنلاین منتشر شده که مترجم آن گیل‌آوایی است. حتما ترجمه‌های دیگری از شعر آنجلو هم وجود دارد.

در زیر شعر « عشق» آنجلو را در دو ترجمه یکی از فریده حسن‌زاده و یکی از دو مترجم وابسته به سوره مهر (هادي محمدزاده- كامبيز تشيعي) می‌توان خواند و دید که ترجمه شعر در ایران از جمله با صرف بودجه عمومی و از جیب دولت چه ابعاد کمیکی پیدا می‌کند. شعر «برابری» را نیز با دو ترجمه می‌تواند خواند، اولی با ترجمه فریده حسن‌زاده و دومی از ترجمه گیل‌آوایی. طرفه این که در این مورد ترجمه آن که در ایران نشسته (حسن‌زاده) از ترجمه خارج از کشور (گیل‌آوایی) رساتر و شجاعانه‌تر است.
  
عشق

Midwives and winding sheets
Know birthing is hard
And dying is mean
And living s a trial in between .

Why do we journey. muttering
Like rumors among the stars
Is a dimension lost
Is it love?
ترجمه فریده حسن‌زاده

عشق 

ماماها و مرده‌‌شوها خوب می‌دانند
زاده‌شدن مشقتی است
مردن فراغتی
و زیستن، آزمونی کوتاه در فاصله‌ی این دو.

پس از چیست که ما شکوه‌کنان
                               همچون شایعه‌پراکنان
در میان ستارگان، سرگردان و دربدریم؟
آیا به جستجوی حجمی‌ گم‌شده‌ایم؟
آیا نام آن حجم گمشده عشق است؟

ترجمه مترجمان سوره مهر

بعد گمشده‌

قابله‌ها وكفن‌ها
خوب‌ مي‌ دانند
كه‌ زايش‌ دشوار است‌
و مرگ‌ فرومايه‌ است‌
و زندگي‌ تنها آزموني‌ در اين‌ ميانه‌ است‌
چرا با شكايت‌ و غرولُند
سفر مي‌كنيم‌
چون‌ هياهويي‌
در دل‌ ستارگان؟
آيا بعدي‌ گم‌ شده‌ است؟
بُعد گمشده‌ عشق‌ نيست‌ ؟

 برابری

Equality
You declare you see me dimly
through a glass which will not shine,
though I stand before you boldly,
trim in rank and making time.
You do own to hear me faintly
as a whisper out of range,
while my drums beat out the message
and the rhythms never change.
Equality, and I will be free.
Equality, and I will be free.
You announce my ways are wanton,
that I fly from man to man,
but if I'm just a shadow to you,
could you ever understand?
We have lived a painful history,
we know the shameful past,
but I keep on marching forward,
and you keep on coming last.
Equality, and I will be free.
Equality, and I will be free.
Take the blinders from your vision,
take the padding from your ears,
and confess you've heard me crying,
and admit you've seen my tears.
Hear the tempo so compelling,
hear the blood throb through my veins.
Yes, my drums are beating nightly,
and the rhythms never change.
Equality, and I will be free.
Equality, and I will be free.

ترجمه فریده حسن‌زاده

برابری

وانمود می‌کنی مرا سایه‌ای گریزان می‌بینی
از ورای پنجره‌ای با شیشه‌های مات
اگر چه ساعت‌ها بی‌پروا در برابر نگاهت بایستم
و قدم از قدم برندارم

اعتراف می‌کنی مرا به سختی می‌شنوی
همچون نجوایی از دور دست‌ها
اگرچه تپش‌های دلشکسته‌ی قلبم، یکنواخت و رسا
آهنگ دلخسته‌ی روحم را بنوازند

برابری! و آنگاه من آزاد خواهم شد
برابری! و آنگاه من آزاد خواهم شد

فاش می‌‌گویی سرشتی شهوتران دارم
هرزه‌گردی که از آغوشی به آغوش دیگر فرو می‌افتد
اما چگونه می‌توانی مرا معنی کنی
درحالی که به چشم تو سایه‌ی گریزانی بیش نیستم؟

ما، من و تو، گذشته‌ای بس اندوهبار را سپری کرده‌ایم
ما، من و تو، از تاریخ تاریک خود شرمساریم
اما من در جاده‌ی آینده رهسپارم
و توهمچنان در جاده‌ی گذشته راه می‌‌پویی.

برابری! و آنگاه آزاد خواهم شد
برابری! و آنگاه آزاد خواهم شد.

چشمبند سیاهت را بردار
و گوشهایت را از پنبه‌های انبوهی که در آنها فرو کرده‌ای برهان!
آنگاه اعتراف کن صدای فریادم را شنیده‌ای
و اشکهایم را بر گونه‌هایم دیده‌ای.

جاری پرخروش خون در رگهایم را بشنو
و به تپش‌های دلشکسته قلبم گوش فرادار
که چگونه در شبان و روزان بی‌انتها با صدایی یکنواخت و رسا
آهنگ غمبار روحم را می‌نوازند.

برابری! و آنگاه من آزاد خواهم شد
برابری! و‌ آنگاه من آزاد خواهم شد

ترجمه گیل‌آوایی

برابری

اعلام می کنی که تو مرا به سیاهی می بینی
از شیشه ای که نمی درخشد
از ایستادن جسورانه ام در برابرت
پیراسته با درجه و مجال
نارسا شنیدنِ از من با توست
بسان زمزمه ای گذرا
وقتی که طبلهای من با پیامهایم نواخته می شوند
و ریتمهای آن هرگز تغییر نمی یابند
برابری. و من آزاد خواهم بود
برابری. و من آزاد خواهم بود

تو راه مرا گستاخی می دانی
که من از انسانی به انسانی پرواز می کنم
اما از نگاه تو اگر من سایه ای هستم
آیا می توانی زمانی بفهمی؟
ما در تاریخی از درد زیسته ایم
ما گذشته شرمگین را می دانیم
اما من به پیس رفتن ادامه می دهم
و تو به آخرین نفری که بیایی و باشی، ادامه می دهی
برابری. و من آزاد خواهم بود
و من آزاد خواهم بود

چشم بند را از نگاه خود برگیر
گوش بند را از گوش خود بردار

و اعتراف کن که گریه ام را شنیده ای
و بپذیر که اشکهای مرا دیده ای
زمان را بشنو که وادارت می کند
صدای جاری خون در رگهای مرا بشنوی
آری، طبلهای من شبانه می کوبند
و ریتمهای آن هرگز تغییر نمی یابند
برابری. من آزاد خواهم بود
برابری. من آزاد خواهم بود.

25.5.14

آخرین عشق کافکا

سال ۱۹۷۱ استاد ادبیات آلمانی دردانشگاه جرجیا هنگام بحث بر سر کتاب مسخ کافکا از  یک دانشجوی دختر به  نام کاتی دیامانت می‌پرسد آیا نسبتی با دورا دیامانت، آخرین دوست دختر فرانتس کافکا دارد. کاتی برای اولین بار بود که اسم دورا را می‌شنید، ولی وسوسه شد که رد او را بگیرد. او گرچه بعداً به تولید فیلم تلویزیونی و بازیگری تئاتر و نویسندگی در باره مناطق دیدنی جهان روی آورد ولی از پیگیری رد و نشانه‌های دورا هم غافل نماند. در کتابی که از نتایج این پیگیری‌ها و تحقیقات  منتشر کرده می‌نویسد: «دورا به قهرمان من بدل شد. من می‌بایست سر در بیاورم که بعد از کافکا چه بر او گذشته است

کتاب کاتی دیامانت ۱۰ سال پیش به زبان انگلیسی (Kafka's Last Love: The Mystery of Dora Diamant ) منتشر شده ولی ترجمه آن اخیراً به زبان آلمانی (Kafkas letzte Liebe) با اضافاتی، درآمده.  این تاخیر هم به نحوی کم‌سابقه به اختلاف مترجم و ناشر مربوط می‌شده.

کاتی برای نوشتن این کتاب آرشیوهای بسیاری را در آلمان، آٔمریکا، اسرائیل و اتریش ورق زده و با بسیاری از معاصران و آشنایان کافکا و دورا به صحبت نشسته است.

دورا(۱۸۹۸- ۱۹۵۲) در خانواده‌ای مذهبی یهودی در لهستان به دنیا آمده بود. پدر که تعصبات مذهبی داشت او را از یادگیری زبان عبری و رفتن به مدرسه بازیگری منع می‌کند. ولی دورا در خفا به این کارها می‌پردازد. او دست به  عصیان می‌زند و دوبار از مدرسه‌ دخترانه شبانه‌روزی که در آن به اجبار به تحصیل فرستاده شده بود می‌گریزد. از همان دوران نوجوانی از تعصبات و تابوهای مذهبی و اجتماعی خود را رها می‌کند و  سال ۱۹۱۹ هم نهایتاً لهستان را ترک می‌کند و سر از برلین در می‌آورد.

دورا ۴ سال بعد در یک منطقه ساحلی در شمال آلمان در حالی که در یک  خوابگاه‌ بچه‌های یهودی مشغول به کار بوده با  کافکا آشنا می‌شود. راینر اشتاخ، بیوگرافی‌نویس معروف کافکا در مقدمه‌ای که بر کتاب دیامانت نوشته در باره این آشنایی می‌گوید: «کافکا سریعا دریافت که دورا تجسم نوعی از همزیستی شرق و غرب (اروپا) است که زیستن با او می‌تواند برایش نوعی از رهایی و آرامش خاطر به‌وجود آورد، هر چند که این آشنایی و زندگی مشترک نه در برنامه کافکا بود و نه در برنامه دورا.»

دورا کافکا را تشویق می‌کند که خود را از خانواده در پراگ بکند و به برلین نقل مکان کند. به این ترتیب دورا تنها زنی می‌شود که کافکا ۱۱ ماه تمام با او زندگی مشترک داشت و به ویژه آخرین هفته‌های حضور کافکا در بیمارستان تا مرگش در سال ۱۹۲۵ را همراه او بود و نهایتا هم کافکا در دستان او به خواب ابدی فرو رفت.

مسیر دشوارتر زندگی پس از کافکا

عشق کافکا به دورا به حدی بود که او بر خلاف معمول که با کمتر  زنی دوام می‌آورد به پدر دورا نامه نوشت و تقاضای ازدواج کرد، پدر اما معتقد بود که کافکا به اندازه کافی یهودی نیست و از در مخالفت درآمد.

کاتی دیامانت در شرح این مراحل به رمان‌نویسی نزدیک می‌شود و اثری پرکشش پیش روی خواننده می‌گذارد.

روی جلد کتاب "آخرین عشق کافکا" به زبان انگلیسی
گرچه کافکا از دورا می‌خواهد که همه آثاری را که به دست او سپرده نابود کند، ولی بخشی را نگه می‌دارد شامل ۳۵ نامه و ۲۰ دفتر یادداشت روزانه. این‌ها نیز در حمله گشتاپو در سال ۱۹۳۳ به خانه دورا مصادره می‌شوند و هیچ‌گاه تحویل داده نمی‌شوند و ردی از آنها به دست نمی‌آید.

زندگی دورا پس از کافکا به مسیر دشوارتری می‌افتد. می‌کوشد به عنوان بازیگر تئاتر مشغول به کار شود و از قبل درآمد آن روزگار بگذراند. برای این کار به پراگ می‌رود، دوباره به برلین برمی‌گردد، به لهستان و از آنجا به دو سلدورف ...

سال ۱۹۳۰دوباره به برلین برمی‌گردد و عضو حزب کمونیست آلمان می‌شود و به مدرسه مارکسیستی حزب می‌رود. ۱۹۳۱  در همین مدرسه با لوتس لاسک، اقتصاددان وچهره صاحب نام حزب آشنا می‌شود و یک سال بعد با او ازدواج می‌کند. او به به این ترتیب پا به خانواده‌ای می‌گذارد اهل بحث و مباحثه، به‌خصوص که مادر لوتس نیز نویسنده است و اهل کتاب و ادبیات. لوتس در فاصله۳ ۱۹۳ و ۱۹۳۴ چندین بار توسط گشتاپو بازداشت و شکنجه می‌شود، ولی نهایتا موفق به فرار می‌شود و به شوروی می‌رود. دو سال بعد دورا با دختر دو ساله‌اشان هم به لوتس می‌پیوندند.

سال ۱۹۳۸ اما لوتس در مظان «جاسوسی علیه شوروی» قرار می‌گیرد،  بازداشت و به اروگاه کار در سیبری منتقل می‌شود. دورا اما موفق می‌شود از موج تصفیه‌های استالینی بگریزد و اتحاد شوروی را ترک کند. با دخترش ابتدا به هلند می‌روند و از آنجا پس از ۸ بار تلاش نهایتا موفق می‌شوند که به بریتانیا بروند، آن هم یک هفته پیش از تجاوز نیروهای هیتلری به لهستان و آغاز جنگ جهانی دوم.

در بریتانیا ابتدا دورا به عنوان «خارجی دشمن» به زندان زنان هالووی منتقل می‌شود و از آنجا به زندان دیگری. او مجموعا ۱۵ ماه را در زندان می‌ماند. سال ۱۹۴۱نزد بستگانش در لندن ماوا می‌گیرد و به کار در رستوران یا به عنوان خیاط مشغول می‌شود. علیرغم این که او با کافکا ازدواج رسمی نکرده بود اما در لندن به عنوان بیوه کافکا شناخته می‌شد.

ماکس برود، نویسنده و میراث‌دار و حاشیه‌نویس و مفسر آثار کافکا، نیز بخشی از درآمد ناشی از انتشار آثار کافکا را دورا می‌دهد، هر چند که دورا با  توجه به تقاضای کافکا مبنی بر نابودکردن آثارش، زیاد با انتشار این آثار موافق نیست و در گرفتن وجه از برود در تناقض و کشاکشی درونی و بیرونی است.

پس از ۱۹۴۵دورا به نوشتن جستار، مقاله، نقد کتاب و ترجمه روی می‌آورد و می‌کوشد که فرهنگ یهودی را زنده نگه دارد.

سفری که میسر نشد

 او اوایل سال ۱۹۵۰ ۴ ماهی به اسرائیل می‌رود تا با اندک بازماندگان خانوادگی‌اش از کشتار هولوکاست دیدار کند. امیدش این است که در این کشور کار و زندگی آرامی را شروع کند. با همین امید به اروپا برمی‌گردد تا بار سفر ببندد و برای همیشه به اسرائیل برود. سر راه خود با کارگردانان و مترجمان قدر آثار کافکا، از جمله مارته روبرت در پاریس دیدار می‌کند. یادداشت‌های سال‌های آخر زندگی دورا نزد همین خانم روبرت می‌مانند. این یادداشت‌ها اخیرا یافت شده‌اند و در ترجمه آلمانی کتاب کاتی دیامانت هم انتشار یافته‌اند، در حالی که نسخه آمریکایی بدون این یادداشت‌هاست.

دورا نهایتا در لندن مریض می‌شود و سال ۱۹۵۲ در سن ۵۴ سالگی قبل از آن که به اسرائیل اسبا‌ب‌کشی کند، فوت می‌کند. او تا دم مرگ هم نمی‌تواند دوباره لوتس لاسک را ببیند. لاسک یک سال پس از خاموشی دورا، بعد از ۱۵ سال اسارت در اردوگاه‌های استالینی رهایی می‌یابد.

«آخرین عشق کافکا» تنها نقب‌زدن به گم‌گوشه‌های زندگی آخرین معشوق کافکا نیست، بلکه از خلال آن می‌توان شمای پر داده و اطلاعاتی در باره تاریخ و وضعیت یهودیان در اروپای شرقی به دست آورد که دورا از میان آنها برخاسته بود و نیز یافتن مایه‌هایی در باره خوانندگان کافکا در دوره پیش از جنگ جهانی دوم و این که او چگونه در دوران پس از جنگ به نویسنده‌ای با آوازه بین‌المللی بدل شد.


آخرین عشق کافکا ۴۶۴ صفحه دارد و بهای آن ۸۰ / ۱۹ یورو است. بر اساس عشق دورا و کافکا رمانی هم در آلمانی منتشر شده به نام «شکوه (زیبایی) زندگی» (Die Herrlichkeit des Lebens) به قلم میشائیل کوپف‌مولر.

15.5.14

وقتی که جامعه بی‌پناه می‌شود


 چند نکته در باره سانحه مرگبار در معدن زغال سنگ در ترکیه

• در سال‌های اخیر رشد اقتصادی ترکیه و برآمد اقتصادی آن در صحنه بین‌المللی پیوسته تحسین برانگیخته است. ماجرای پارک گزی لازم بود تا کمی در این تصور خدشه وارد شود و نگاه‌ها متوجه این جنبه هم بشود که رشد اقتصادی تا چه حد آمرانه، از بالای سر مردم و با کم‌توجهی به مصالح و منافع یک توسعه پایدار (حفظ محیط زیست، محوری‌بودن رفاه و آرامش مادی و روانی انسان‌ها، صرفه‌جویی در مصرف منابع و ...) در جریان بوده است.

• در این سال‌ها خبرهای مربوط به وضعیت ایمنی و حقوق کارگران در ترکیه هم زیر اخبار درشت مربوط به رشد اقتصادی معمولا مدفون شده. مثلاً این که در گارگاه‌های عمدتاً غیرقانونی تولید شلوارهای سنگ‌شور که این سال‌ها در اروپا مد است چگونه هزاران کارگر با بیماری‌های ریوی دست و پنجه نرم می‌کنند و عفریت مرگ هم تا حالا جان ۵۰ نفر آنها را گرفته تا بالاخره سنگ شوری در ترکیه ممنوع شود

• ولی مرگ به جای دیگری منتقل شده، مثلا به بنادر که سال گذشته ۱۵۰ نفر از کارگران آن به دلیل ضعف ایمنی کشته شدند، در بخش ساختمان این ارقام به مراتب فزونتر است. آمار رسمی حاکی است که روزانه ۳ تا ۴ نفر در ترکیه جان خود را در سوانح کاری از دست می‌دهند. آمار غیررسمی بسیار بالاتر است، چون استخدام‌های غیرقانونی و فاقد قرارداد کار تقریبا نصف شاغلان ترک را شامل می‌شود

• در بخش بزرگی ارگاه‌های نساجی ترکیه که حالا در کنار بنگلادش سهم عمده را در تولید منسوجات برای جهان دارند، کار روزانه ۱۲ ساعت در ۶ روز هفته جاری و ساری است که البته با اضافه‌کاری هم بعضا همراه می‌شود.  یعنی ۷۲ تا ۸۰ ساعت کار در هفته. رسما ساعت هفتگی کار در ترکیه ۴۵ است، ولی «رشد اقتصادی برق‌آسا» ملزومات دیگری دارد و نیمی از نیروی کار که قرارداد رسمی ندارد مشمول این قانون نمی‌شود.

• مقاومت و اعتراض البته هست، ولی ضعیف. کودتاچی‌ها که سال ۱۹۸۰ بر سر کار آمدند دمار از روزگار اتحادیه‌ها وتشکل‌های صنفی و کارگری درآوردند (روندی که بعد از کودتای ۲۸ مرداد در ایران هم پیش رفت). هدف ژنرال‌ها و محافل سیاسی و اقتصادی حامی آنها این بود که جامعه‌‌ای داشته باشند فاقد جامعه مدنی و آزاد از هر گونه تشکل و انسجامی که بتواند «موی دماغ» شود.  قوانینی هم که بعد از آن تصویب شده با محدودیت‌های بسیار برای شکل‌گیری تشکل‌های واقعی همراه است. کاریسما و پوپولیسم و زمامداری آمرانه دولت حزب عدالت و توسعه هم که در این سال‌ها نفس گرفته و علاقه چندانی نداشته که جامعه مدنی قوی شود.
 
 روزی که کودتاگران به قدرت رسیدند ۸۵ درصد شاغلان بخش نساجی در سندیکاهای کارگری متشکل بودند، حالا ولی شمار آنها به ۱۰ درصد هم نمی‌رسد. همین نبود تشکل‌های مستقل سبب شد که خصوصی‌سازی معادن با کاهش هر چه بیشتر سطح ایمنی و حقوق کارگران همراه شود و به رغم تردید در باره کیفیت کنترلی که چند ماه پیش در معدن سانحه‌دیده برور کرد، دولت همه چیز را لاپوشانی کند. حالا دولت با تحویل بیش از ۲۵۰ جنازه، از جمله یک جوان ۱۵ ساله، می‌گوید که مسئله ای نیست، و خانواده کارگران همچنان ۱۰۰۰ لیره ( ۵۰۰دلار) دریافت خواهند کرد! 

اردوغان هم‌ می‌گوید که طبیعت کار در معدن همین است و این گونه سوانح عادی است! رسانه‌های هوادار دولت هم بیش از آن که علت‌یابی ماجرا مسئله‌اشان باشد، به تبلیغ اقدامات دولت برای سوگواری و بزرگداشت یاد قربانیان مشغولند همراه با عکس‌های بزرگ از دیدار اردوغان از محل حادثه و ... یعنی این که سوانح ادامه می‌یابند و قصد اردوغان برای رئیس جمهورشدن در ماه اوت آینده  هم به آن منجر نخواهد شد که دولت وی در زمینه حقوق و ایمنی کارگران چندان اعتنایی داشته باشد.

8.5.14

حاشیه‌های یک عکس


سال‌ها در آلمان بحث بود که ۸ مه ۱۹۴۵ (روزی همچون امروز در ۶۹ سال پیش) روز تسلیم کامل رژیم نازی و به زانودرآمدن فاشیسم هیتلری را چه بنامند. روز خفت و سرشکستگی ملی یا روز رهایی ملی؟ ریچارد فون وایتسکر، رئیس جمهور آلمان در سال ۱۹۹۴ تابو را شکست و رسما اعلام کرد که ملت آلمان باید روز ۸ مه را گرامی بدارد که هم خود رهایی یافت و هم جهان از شر رژیم حاکم بر آلمان رها شد. 

نماد شکست رژیم هیتلری عکسی تاریخی شد که دو سرباز شوروی را در حال برافراشتن پرچم این کشور بر ویرانه‌‌های پارلمان آلمان (رایشستاگ) نشان می‌دهد. 

عکس البته واقعی نیست. چون تسخیر رایشستاگ در شب اول ماه ۱۹۴۵ روی داد و این عکس که در روز بازسازی شده مربوط به دو روز بعد است. 

میخائیل منین، سربازی که شب هنگام بعد از یک نبرد سخت خود را با یک سرباز دیگر بر بام رایشستاگ رساند، می گفت: «چشممان نمی‌دید و فقط شعله‌های آتش که برلین در آن می‌سوخت کمی برایمان روشنایی ایجاد می‌کرد. به لب پشت بام که رسیدیم، پارچه سرخی داشتیم، اما دسته نداشتیم. لوله آبی از درون ساختمان کندیم و به دسته پرچم بدل کردیم و با سنجاقی آن را محکم... دو روز بعد که خواستند صحنه را بازسازی کنند، من را که آن را به وجود آوردم صدا نکردند. یک سرباز روس و یک سرباز گرجی (هموطن استالین؟) را به این کار گماشتند که سخت بر من گران آمد.»

 طرفه این که در همین صحنه بازسازی‌شده هم عکاس مجبور شد "فتوشاپ" به کار گیرد تا ساعت آلمانی به غنیمت گرفته شده (دزدی؟) بر مچ یکی از سربازهای شوروی ناپدید شود. 

تا منین ثابت کند که او اولین کس بود که جان بر کف وارد برلین فاشیسم‌زده شد و بر فراز رایشستاگ آن پرچم را برافراشت، باید سال‌ها و ده‌ها می‌گذشت و پای  پژوهشگران تاریخ به میان می‌آمد تا صحت گفته‌هایش را تایید کنند که کردند .

منین در سال ۲۰۰۶ درگذشت.

عکاس این عکس، یوگنی خلدی، اما سرنوشتی تلخ‌تر داشت. او در سال‌های ۱۹۴۱ تا ۱۹۴۳ به طور مخفیانه در جبهه‌های جنگ خاطرات و مشاهدات روزانه خود را می‌نوشت. چنین کاری غدغن بود، چون می‌توانست انتشار و دست به دست شدن آن اینجا یا آنجا با تبلیغات رسمی در زمینه جنگ متفاوت و مغایر باشد. عکس گرفتن از به خاک افتادگان ارتش شوروی هم ممنوع بود. القصه خاطرات خلدی تازه سال ۱۹۹۷ اندکی بعد از مرگ وی و ۵۲ سال پس از پایان جنگ انتشار یافت. 

بعد از جنگ خلدی از روند دادگاه نورنبرگ عکس گرفت و نیز از کنفرانس صلح پاریس. اما سال ۱۹۴۸به دلیل ریشه‌های یهودیش از خبرگزاری تاس اخراج شد و تا مرگ استالین در سال ۱۹۵۳ در فقر زندگی کرد. سال ۱۹۵۷ دوباره به استخدام پروادا، ارگان حزب کمونیست درآمد. اما ۱۹۷۲ دوباره اخراجش کردند و تا سال ۱۹۹۵ در فراموشی زندگی گذراند. در این سال بود که نهایتا همکاران غربی‌اش رد او را یافتند. او را به فستیوال ویزا آوردند و به گرمی از او تجلیل کردند.

خلدی دو سال  بعد در مسکو گذشت. 

هر چه که بود اقدام منین و تصویربردای خلدی از بازسازی آن اقدام  عکسی را ساخت که جاودانه ‌شده است و پیوسته به عنوان نماد به زانودرآمدن غول جنگ و خونریزی در یادها خواهد بود. این که  ابرقدرتی که پرچم از آن بود نیز، کارنامه‌ای منفی بر جای گذاشت و خودش نیز عمرش بالاخره به آخر رسید تغییری در اهمیت و مشروعیت تاریخی و بعد انسانی اتحاد جهانی علیه فاشیسم و نقش سربازان شوروی و متفقین در به زانو درآوردن این غول، ایجاد نمی‌کند.

2.5.14

اوج‌ها و موج‌های محمدرضا لطفی

با جشن هنر شیراز و اجرای دشوار و در عین حال زیبا و متفاوت راست‌ پنجگاه با صدای شجریان (عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد) معروفیت محمدرضا لطفی فزونی یافت. آهنگی بر شعر داروگ نیما با اجرای شجریان که از معدود کارها بر روی شعر نو ایران در زمان پیش از انقلاب بود نیز سیمایی متفاوت از لطفی عرضه کرد، همان‌گونه که کنسرت‌های به یاد عارف
  و جان جان در جشن هنر طوس، و نیز اجرای شعر معروف مولوی با صدای مرضیه.

حضور سایه در راس شورای موسیقی رادیو و تلویزیون و جمع‌شدن جمعی  از بهترین و خلاق‌ترین نوازندگان در گروه‌های عارف و شیدا که بعدا سر از چاووش درآورند نیز در اوج‌گیری و بروز خلاقیت‌های لطفی که خود از ستون‌های این تشکل‌ها بود، بی‌تاثیر نبود. هرچند که اقدام این دو گروه در کنارنهادن سازهای غربی مانند ویلون و پیانو لزوما به موسیقی ایرانی  خدمت نکرد.

انقلاب که رو به اوج رفت، لطفی و علیزاده و ... موسیقی نه چندان پویا و پرتحرک ایران را ضرباهنگی پرصلابت بخشیدند و به خدمت خلق آثاری حماسی در همراهی با انقلاب درآورند. یکی از سرآمدهای اجراهای  این دوران، سرود سپیده است که قرار بود بر بام ایران سر بزند.

ماه‌های بعد از انقلاب موسیقی ایرانی که حالا با سازها و ساخته‌های لطفی و علیزاده با جوش و خروش همگانی همراه شده راهش را ادامه می‌دهد. لطفی در این ایام گرایش سیاسی‌اش به حزب توده ایران را نیز پنهان نمی‌کند، قطعاتی که او برای دیکلمه شعرهای احسان طبری ساخته و نواخته بازتاب همین گرایش‌ها و تمایلاتند.

با بگیر و ببند علیه حزب توده ایران لطفی نیز بار سفر می‌بندد، پیش از آن اما، کاستی در دستگاه سه‌گاه با صدای صدیق تعریف را به طور غیررسمی به بازار ارائه می‌کند و این آغازی می‌شود برای مطرح‌شدن صدای تعریف.  کاست غیررسمی دیگری نیز  ارائه می‌کند با صدای خودش بر روی شعرهای حافظ که از غم غربت می‌گوید و صدای نصرالله ناصح‌پور که شعر معروف بهار را می‌خواند: جزانتظار و جز استقامت، وطن علاج دگر ندارد.
موسیقی متن برای فیلم حاجی‌ واشنگتن علی حاتمی هم از ساخته‌های همین ایام است.

 در خارج از کشور اما خلاقیت و کارهای متفاوت لطفی چندان نمودی ندارد. مشغول آموزش است و گهگاه کنسرتی و رجعت به اجراهای سبک قجری. کاری با زویا ثابت بر شعرهای حافظ و سایه و (احتمالاً)  اثری با محمدرضا شجریان به نام شب وصل (ز دست محبوب ندانم چون کنم) شاید تنها موارد قابل ذکر از این دوران باشند. بیش از آن لطفی است با تکرار خویش و برجسته‌تر شدن صدای بم و گرفته خودش در اجراهایش.

پس از ۲۴ سال که به ایران بازمی‌گردد، باز هم آموزش و تعلیم کار اصلی اوست و کنسرت‌هایی از تکرار خویشتن، نه اجراهای متفاوت و ساخته‌هایی تازه.

نگاه سیاسی‌اش هم حالا حدوداً متفاوت شده، هرچند که غرب‌ستیزی‌اش تقریبا همانی است که زمان خروج از ایران داشت، فقط حالا تا حدودی  با شعارها و درک و دریافت‌های اسلامی آمیخته است، امری که در مقاله‌اش برای فوت مایکل جکسون به وضوح نمایان است:

 با مهدی کلهر، مشاور احمدی‌نژاد احساس دوستی و نزدیکی نظری دارد، و به شجریان ایراد می‌گیرد که چرا در رسانه‌های خارجی حرف می‌زند

لطفی اما در مجموع چهره برجسته و به یادماندنی نوآوری‌ها در موسیقی ایران در سال‌های منتهی به انقلاب و از سلسله‌جنبانان اصلی پوست‌اندازی و شتاب بخشیدن به ضرباهنگ بی‌سابقه موسیقی ایرانی برای هماهنگ کردن آن با گام تحولاتی است که در حول و حوش سال ۱۳۵۷ و کمی آنسوتر ایران را فرا گرفت. با فرونشستن آن تب و تاب موسیقی لطفی هم از اوج افتاد، آثار ماندگار او اما اینک پس از خاموشی نیز در تاریخ موسیقی ایران جای قابل اعتنایی خواهند یافت.