27.11.16

ماندلا در باره کاسترو درست می‌گفت، ولی ...


 گابریل کارسیا مارکز دوستش بود، تا به آخر. در باره‌اش گفته بود که به راهبی می‌ماند که لباس نظامی پوشیده است. از مقایسه‌اش با دون کیشوت هم ابا نکرده بود: «روحی نستوه و پرتلاش که به رغم شرایط نامهیای محیطی به رویاها و توهمات خود پایبند است و با سلاحی‌ ضعیف جسورانه  رو به روی  دشمنی قدرتمند  ایستاد است.»

این ایستادگی او را در جامعه مردسالار و جنسیت‌زده آمریکای جنوبی اغلب با اصطلاح con cojone (خایه‌دار) توصیف کرده‌اند. چه این مفهوم در موردش صادق باشد و چه آنچه که مارکز گفت، همه و همه با بیوگرافی‌اش بی‌ربط نیست.
 
او پسر مرد زمینداری بود که به بیان خودش اراده‌ای قوی داشت، سرش برای ماجراجویی و مناقشه درد می‌کرد و کمتر مخالفت علیه نظرات خود را برمی‌تابید. او همچنین پدر را فردی توصیف کرده عبوس، باپشتکار  و به لحاظ بدنی چهار شانه.

و چون نیک بنگریم برخی از همین صفات در خود پسر هم عیان بود. و صدالبته قدرت سخنوری و گشودگی‌ بیشتر در پسر او را تا حدودی با پدر متفاوت هم می‌کرد.

پا که دبیرستان بچه‌های الیت کوبا گذاشت، هم هوش و ذکاوتش نمود داشت و با نمره‌ای عالی از این دبیرستان به در آمد، هم ورزشکاری قدر شد و هم کرم کتاب. این گونه بود که در همان دوران دبیرستان شماری از رمان‌های داستایوفسکی و استاندال و سروانتس و تسوایگ و تولستوی را خواند و با جهان و زیر و بم درون و برون انسان  از منظر ادبیات هم آشنا شد. در دانشگاه هم رمان خوان ماند. بعد از انقلاب که دوباری با همنیگوی ملاقات کرد به نوعی خود را مدیون او و کتاب زنگ‌ها برای که به صدا در می‌آیند توصیف کرد: «‌آینداین کتاب به من کمک کرد که تاکتیک‌های مبارزاتی برای درافتادن با رژیم باتیستا طراحی کنم.» در همین دانشگاه بود که خوزه مارتی هم برایش چهره‌ای آرمانی شد، رهبر مبارزات ضداستعماری کوبایی‌ها که هشدار داده بود کوبا پس از استقلال از اسپانیا می‌تواند زیر رنج استعمار آمریکا برود.

"دلقک را آزاد بگذارید!"
 
در همان دانشگاه عملا به چهره‌ای سیاسی فرارویید. خود را مستقل از دو باند عمده گانگستری سیاسی در هاوانا اعلام کرد که در دانشگاه هم حضوری سنگین داشتند. او با کاریزما و نظرات متفاوتش جمعی را به خود کشید و روزی در همایشی در دانشگاه به اقدامی غیرمتعارف دست زد. همه روسای دانشکده‌ها جمع بودند و ۵۰۰ دانشجو هم.  رشته سخن را به دست گرفت و اسامی همه اعضای باندهای گانگستری فعال در هاوانا را قرائت کرد. تا دوستان دانشجویش از آن همایش به هم ریخته از اقدام  او  و از آن مهلکه فرارش دهند کار به سادگی پیش نرفت. قانع‌کردن خودش برای آن که مدتی آفتابی نشود هم. با همین کارها و رفتارها باز هم بر معروفیت خود افزود و روزی که در سال ۱۹۵۲ باتیستا کودتا کرد، او با صدای بلند اعلام کرد که حالا که دیکتاتور برای نابودی آزادی‌ها دست به سلاح شده باید علیه او سلاح به دست گرفت.

بسیاری از جمله کمونیست‌های کوبا گرچه به او احترام می‌گذاشتند، ولی می‌گفتند که این آقا هی شعار می‌دهد و گرد وخاک می‌کند و به دنبال ماجراجویی است. باتیستا هم به رئیس پلیسش گفته بود که به این «دلقک» کاری نداشته باشید و بگذارید برای سرگرمی ما هم که شده به دلقک‌بازی مشغول باشد. او ولی سازمان زیرزمینی‌اش را راه انداخت و نهایتا هم به گونه‌آی ماجراجویانه دست به سلاح شد. حمله را در تابستان ۱۹۵۳ با همراهانش به  دومین پادگان بزرگ کوبا در مونکاداآغاز کردند. حمله در همان فاز اول شکست خورد و  از  ۱۱۳نفرشان ۸۰ نفر کشته شدند. او و جان به در برندگان حبس ابد گرفتند.

۱۹۵۵ باتیستا با این قصد که آزادش می‌کنم و در یک در گیری مسلحانه ساختگی با پلیس جانش را می‌گیریم از زندان رهایش کرد. او ولی از نیت باتیستا باخبر شد و پیشاپیش راه فرار پیش گرفت.

۱۵ ماه بعد اما دوباره تجربه ۱۹۵۳ را تکرار کرد. این بار مصاف با باتیستا به نتیجه رسید و او و دیگر مردان ریشویی که چهره‌های اصلی جنبشش را می‌ساختند با پشتیبانی وسیع مردم وارد هاوانا شدند.

حرمت و غروری که احیا شد، ولی ...

همینگوی حالا همچنان یک پایش در کوباست و همراه با همسرش نظر مساعد احتیاط‌آمیزی  در باره اقدام او و همرزمانش  دارد.

«انقلاب» حالا حرمت و غرور کوبایی‌ها را به آنها برگردانده و آنها از این که کشورشان دیگر روسپی‌خانه و قمارخانه آمریکا نباشد و دو سه شرکت بزرگ آمریکایی با تبانی با امثال باتیستا بر آن حکم نرانند خشنود. اصلاحات ارضی و مبارزه با فقر و روسپی‌گری، رفع بیسوادی و تامین بهداشت و درمان هم تبعا با استقبال بسیاری از آهالی که تا آن زمان از این امکانات محروم بودند روبرو شد. سیاهان، یعنی بیست درصد جامعه کوبا هم از بختک نژاد‌پرستی رها شدند و به حقوقی برابر دست یافتند.

فشار آمریکا اما شدید است و واشینگتن زیر فشار خلع‌یدشدگان اقتصادی وسیاسی که حکومت جدید آنها را رانده است به سوی اعمال چنین فشارهایی سوق یافته. فشار آمریکا هم جنبه نظامی (حمله به خلیج خوک‌ها) دارد و هم جنبه اقتصادی. او که هنوز خود را کمونیست نمی‌دانست در این شرایط و زیر فشار به سوی شوروی چرخید، با مبتدایی مانند بحران موشکی که جهان را تا آستانه درگیری نظامی پیش برد.

چه این چرخش، چه برخی تندروی‌ها در داخل، مثلا لغو کامل مالکیت در سال ۱۹۶۵ و چه فضاسازی الیت اقتصادی و سیاسی فاسدی که از آنها خلع ید شده بود و به کالیفرنیا پناه برده بودند بیش از پیش قشر میانی هاوانا را که می‌توانست جذب انقلاب شود و پایگاهی برای جنبه آزادیخواهانه این انقلاب بسازد  به خروج از کشور سوق داد. حالا حکومت جدید از استان‌های شرقی نیروی  انسانی وارد هاوانا می‌کرد تا کادر اداری آن را بسازند، الیت جدید را به‌وجود آورند و شاید موجد قشر میانی جدید شوند.

هم تضعیف قشر میانی، هم تجربه نسبتا منفی جامعه کوبا با دو دوره دمکراسی نیم‌بند در ابتدی قرن بیستم که به مصاف باندهای گانگستری در عرصه سیاسی آلوده شد و نهایتا به  دو کودتای نظامی راه برد و هم الگوبرداری از نظام‌های مستبد شوروی و مشابه سبب شد که کوبا میانه‌ای با جنبه سیاسی حقوق بشر و آزادی‌ و دمکراسی پیدا نکند و این مولفه‌ها برای دهه‌ها زیر فشار بمانند. اپوزیسیون هم در چنین شرایطی نمی‌توانست پا بگیرد، چه با سرکوبی که به بهانه تحریم و دشمنی آمریکا متوجه آن بود و چه به لحاظ فقدان یک برنامه آلترناتیو که در کنار تاکید بر آزادی‌های سیاسی و فردی در مورد حفظ دستاوردهای انقلاب در عرصه‌های آموزشی و بهداشتی و ورزشی و ... هم ضمانت بدهد.

ماندلا درست می‌گفت، ولی

این که دو سه دهه بعد در کودتاهایی در کشورهای همجوار کوبا (آرژانتین، شیلی و ...)‌ که با کمک آمریکا به راه افتادند بیش از پروسه انقلاب در این کشور ، جان انسان‌ها در سیاهچاله‌ها و در پای جوخه‌های اعدام  گرفته شد و شکنجه و سرکوب سکه رایج بود باز هم نفی و نقض آزادی در پیامد انقلاب کوبا را توجیه نمی‌کنند.

روزی که ماندلا از زندان آزاد شد به یاد‌ آورد که «در همه سال‌های زندان تجربه کوبا و قدرت اراده کاسترو برایم منبع الهام بود و افسانه شکست‌ناپذیری الیت سفیدپوست نژادپرست را از ذهنم پیش از پیش زدود. آن تجربه و این فرد منبع الهام مبارزات مردم من و کل قاره آفریقا علیه نژادپرستی بوده‌اند. و کدام کشور می‌تواند مدعی باشد که بیش از کوبا مدعی فداکاری و اهتمام در کمک به آفریقا برای رهایی از نژادپرستی باشد.»

ماندلا نادرست نمی‌گفت، و کمک‌های کوبا، به خصوص کمک‌های امدادی و پزشکی  به مردم سایر نقاط منطقه و جهان یا پیشرفت‌هایش در زمینه‌‌های بیوتکنولوژی و آنزیم‌های ضدسرطان که از عوامل فشار شماری از موسسات آمریکایی به کاخ سفید برای رفع تحریم‌ها بوده همه و همه جای انکار ندارند،  ولی تجربه خود ماندلا نشان داده بود که وجه آزادی و دمکراسی هم اهمیت کمی ندارد، یعنی همان وجه‌ای که در کارنامه کاسترو کم‌رنگ و منفی بود. در همین راستا بسیاری از خود می‌پرسیدند که آن ملت ده میلیونی باسواد که کشورهای همسایه در این زمینه به آنها رشک می‌برند، چرا از دسترسی به نشریات و کتاب‌ها و منابع متفاوت و متنوع محروم است و چیز زیادی برای خواندن و مطالعه ندارد، چرا کوچکترین امکانی از این مردم برای بروز آرایی متفاوت از آرای حاکم سلب شده؟ چرا «من» باسواد و تندرست تا حد مرگ در «ما» بی‌چهره‌ای که صرفا کاسترو نماد آن است مستحیل شده؟ چرا یک نفر باید ۵ دهه به اعتبار این که رهبر یک انقلاب بوده دیکتاتوروار مصدر همه امور باشد و کادر رهبری به گونه‌ای بسته شود که جوانگرایی در آن حلقه‌ای مفقوده تلقی شود؟ آیا همه این‌ها را می‌توان با مسئله تحریم و دشمنی آمریکا توجیه کرد؟ آیا ...

درسی که واشینگتن دیر گرفت

پس از پایان جنگ سرد در واشینگتن بیش از پیش به نادرست  این نظر قوت گرفت که با حذف عمده‌ترین حامی کوبا، یعنی شوروی، نظام برساخته کاسترو هم دوام نخواهد آورد و از هم فروخواهد پاشید. پس به تحریم‌ها ادامه دادند و حتی سال ۱۹۹۴ حلقه آن را تنگ‌تر کردند. از سال ۱۹۹۶ اروپا هم در همین مسیر قدم گذاشت. اما رژیم کوبا از جمله به دلیل حضور کاسترو از هم نپاشید و شرایط مساعدتری هم برای وضعیت اقتصادی مردم و شکل‌گیری خواست‌ها و تمناهای معطوف به آزادی‌های سیاسی در آنها شکل نگرفت. کاسترو هم شرایط انحصاری قدرت بیش از آن به مذافش خوش آمده بود و ترس تا حد لرز از این که با کوچکترین گشایش سیاسی، «دشمن» قصد پایه‌های رژیم را بکند سبب شد که به روح زمانه که حالا انقلاب اطلاعاتی هم آن را همراهی می‌کرد و نسل‌هایی با خواست‌ها و تمنیات متفاوت از «فرمانده» به‌وجود آورده بود بی‌اعتنا ماند.

گرچه گفته بود که برده انقلاب (قدرت) و گماشته آن تا به آخر عمر است، ولی فقدان سلامتی مجبورش کرد که سال ۲۰۰۶ قدرت را واگذارد و حکومت را در وضعیتی از تعلیق و عدم تحول اساسی ناشی از اصلاحاتی که برای فروپاشی اقتصاد بعد از پایان جنگ سرد در پیش گرفته بود به برادرش بسپارد. اقتصاد که حالا همچنان زیر فشار تحریم‌ها بود، با اصلاحات نیم‌بند، نه تنها کارایی‌ کمتری داشت قسما به فساد بیشتر هم آلوده شده بود.

بیست و سه سالی باید از پایان جنگ سرد هم می‌گذشت تا در واشینگتن قسما این درک و دریافت جا باز کند که سیاست تحریم شکست خورده است. زیر چشمان نگران و بدبین «فرمانده» برادر با اوباما راه را برای عادی‌سازی مناسبات گشودند. تحریم‌ها اما همچنان در وجه عمده  باقی است، یعنی در کنگره آمریکا کسانی نشسته‌اند که از سر منافع خویش اسیر گذشته‌اند، چنان که کاسترو از سر مولفه‌های ایدئولوژیک و حفظ قدرت انحصاری اسیر شعارها و گذشته خویش ماند.

حالا در هاوانا به این می‌اندیشند که اگر تحریم‌ها برداشته شد نظامی خواهیم ساخت با مولفه‌های اقتصاد بازار، مثل چین و ویتنام که قدرت انحصاری حزب حفظ شود. کاسترو وقتی که رفت همچنان به شکل‌گیری این نوع نظام بدبین بود. این که پس از رائول کاسترو اخلاف او از سال ۲۰۱۸ همین ایده را پی گیرند یا سیاست دیگری بر جزیره کوبا حاکم شود چندان قابل پیش‌بینی نیست.

نویسندگانی که با او ماندند و نماندند

هر چه که هست کاسترو گرچه پیش از رفتن هم به نقص دمکراسی در نظامی که ساخت ایرادی نداشت و حقوق بشر را صرفا در آموزش و بهداشت و نبود گرسنگی توصیف می‌کرد، ولی تا این حد پیش رفت که از بابت برخی از سرکوب‌ها، مثلا علیه همجنسگرایان از آنها معذرت بخواهد و در خطابی به احمدی‌نژاد بگوید که حمایتش از خواست فلسطینی‌ها نه نافی هالوکاست است و نه نافی موجودیت اسرائیل. توصیه‌اش به احمدی‌نژاد این بود که زبان را قلاف کن و تاریخ بخوان تا در نفی هالوکاست ناحساب نگویی.

روشنفکران و نویسندگان سرشناسی در منطقه و جهان با کاسترو بودند. برخی مانند یوسا همان سال‌های اول از او بریدند، برخی مانند فوئنتس نگاهی‌ انتقادی و احترام‌آمیز را به  او حفظ کردند، ساراماگو هم اواخر به همین مسیر افتاد و ستایش یک سویه را کنار نهاد. مارکز اما دوست او باقی ماند و انتقادی هم داشت شخصی با او در میان می‌گذاشت و بعضا هم نتیجه می‌گرفت.مآمز


کاسترو حالا از میان ما رفته است، با کارنامه‌ای خاکستری و با مهری کم‌نظیر که او از خوب و بد این کارنامه بر جهان قرن بیستم زده است. اوباما در موردش زیاد نادرست نگفته است: «تاریخ تاثیر شگرف این چهره بر مردمش و مردم بقیه کشورهای جهان را ثبت و درباره آن قضاوت خواهد کرد

14.11.16

ترامپ، رئیس‌جمهور عصر اینفوتیمنت و پلیتیمنت*

• ترامپ سه خاصیت منفی و  شاخص رایج در میان کاربران شبکه‌های اجتماعی را یک جا در خود داشت: خودشیفتگی،  ضعف تمرکز و تعمق، و تخصص‌ستیزی.
• ترامپ اولین رئیس‌جمهوری بود که بر دوش «نتیزن» (بر وزن ستیزن، مخففی  از نت و ستیزن) به قدرت می‌رسد، به این دلیل که ستیزنی که اینترنت تولید می‌کند، به لحاظ ذهنی بهتر از همه از سوی ترامپ نمایندگی می‌شوند. ترامپ با سیاست همان می‌کند که اینترنت با امر سیاسی کرده است.
• تجربه ترامپ نشان داد که آینده دمکراسی‌ها از سه جنبه تار و مبهم است

پیروزی دونالد ترامپ به نوعی بیانگر غلبه رسانه‌ها (شبکه‌های) اجتماعی بر رسانه‌های متعارف هم هست. شاید اغراق نباشد اگر گفته شود این تقصیر اینترنت و فیس‌بوک و ... بود که ترامپ با آن همه حواشی و مواضع منفی به رهبری قدرتمندترین کشور جهان رسید.
ترامپ بهتر از منتقدین و مخالفانش دریافت که کارکرد فضای جدید حاصل از رسانه‌های اجتماعی چگونه است و چگونه باید در آن کنش و تحرک داشت تا آن را در تسخیر خودت بگیری. همین آگاهی و مهارت بود که تعداد فن او را در فیسبوک و توئیتر از کل فن کلینتون و سندرز فراتر برد.

در عین حال باید به پیامدهای جنبی سیاسی و فرهنگی اینترنت هم اشاره کرد که راحت راه را برای پیروزی کسانی مانند ترامپ باز می‌کنند، این پیامدها از تشدید خودشیفتگی کاربر که در اهمیت و درستی نظر خود به توهم می‌افتد را شامل می‌شود تا ضعف تمرکز و نیز نوعی گریز و نفرت از صاحب‌نظران و کار تخصصی در هر شکل و فرمی.

خودشیفتگی و خودارائگی گل‌درشت از شاخص‌های بحث‌انگیز شبکه‌های اجتماعی به شمار می‌روند که به خصوص در ترامپ تجلی ویژه‌ای پیدا کردند. نسل معروف به «نسل لایک» هر کاری می‌کند تا در یوتیوب و فیس‌بوک و اینستاگرام سرشناس شود. مسئله این نیست که چه محتوایی را ارائه می‌کنی، اصل این است که به لطایف‌الحیل لایک و ری‌توئیت و رای رای‌دهندگان را از آن خودت کنی. به عبارتی اینترنت محبوبیت را به ارزشی بدل کرده که کمتر تابع  کنترل کیفی است.

ضعف تمرکز و سوق‌یافتن به یک سوی معین هم که خوب از بیماری‌های رایج ناشی از استفاده از اینترنت است... نتیجه لگاریتمی که همه فعالیت‌های آنلاین را زیر نظر دارد و ارزش‌یابی می‌کند فقط این نیست که تبلیغاتی پسند خواست و سلیقه ما را پیش رویمان بگذارد، بلکه همچون فیتلری عمل می‌کند که کل ارتباط ما را شامل می‌شود و عمدتا اطلاعات و داده‌هایی را به ما می‌‌رساند که با نظرمان جفت وجور هستند و سایر موارد را کم و بیش فیلتر می‌کند.

ترامپ تجلی بارز خاصیت دیگر بسیاری از کاربران فعال شبکه‌های اجتماعی یعنی تخصص‌ستیزی و خود راعلامه پنداشتن هم بود. اصلا این که او با این همه ناآگاهی و فقدان دانش خود را تا به اینجا بالا کشاند دهشتناک است، ولی عجیب نیست، زیرا که اینترنت خاصیت کارشناس‌زدایی دارد و حذف و جاروکردن «دروازه‌بان‌های» گفتمان‌های عمومی را به مثابه «پیروزی یک فرهنگ مشارکت عاری از سلسله‌مراتب» جشن گرفته است.

به عبارتی در عصر اینترنت دانش و معرفت به مثابه توانایی اندیشیدن چندوجهی و تاملات خودانتقادی بیش از پیش به حاشیه رانده می‌شود. عصر عصر اینفوتیمنت و پلیتیمنت (اصطلاحاتی با اقتباس از انترتیمنت، سرگرمی‌های ساده و راحت‌الحلقومی) است.

ترامپ اولی رئیس‌جمهوری بود که بر دوش «نتیزن» (بر وزن سیتزن، مخففی  از نت و ستیزن) به قدرت می‌رسد، به این دلیل که ستیزن‌هایی که اینترنت تولید می‌کند، به لحاظ ذهنی بهتر از همه از سوی ترامپ نمایندگی می‌شوند. ترامپ با سیاست همان می‌کند که اینترنت با امر سیاسی کرده است. او شکیبایی و تلاش وتعمق را با تفریح و رفتارهای ضربتی  به حاشیه می‌راند، ناتوانی و عدم صلاحیت خود را با جملات و اظهارات چکشی و حاضرجوابانه می‌پوشاند و فضایی از ناشکیبایی و اهانت و ارعاب سایبری ایجاد می‌کند.

آزادی دیجتیالی را محدود کنید!

اگر مقررات و عملکرد رسانه‌های متعارف را ملاک بگیریم ترامپ شانسی برای پیروزی نداشت. او هم دروغ گفت، هم تهدید کرد و هم رنجاند. ولی خب، مقررات قدیمی در رسانه‌های جدید مصداق چندانی ندارند، بر عکس، در این رسانه‌ها هر چه بیشتر تحریک‌آمیز صحبت کنی و موضع بگیری، دروغ بگویی و نفرت‌پراکنی کنی و به تحریک خطرناک احساسات دست بزنی، بیشتر کارت می‌گیرد و ستاره بختت می‌درخشد، چرا که سازش و تامل و رفتار و قضاوت متعادل در این رسانه‌ها کلیک‌آور نیست.

به عبارتی راه‌یافتن به فضای عمومی در عصر دیجیتال متفاوت از دوره‌های پیش است. این راه‌یابی در دو مرحله انجام می‌شود. در فاز اول یک داستان و روایت شکل می‌گیرد، یا بهتر است بگوییم افسانه. افسانه ترامپ این بود که من خارج از سیستم سیاسی حاکم بوده‌ام و اگر شما به دنبال زندگی بهتری هستید، پس کسی را انتخاب کنید که جزیی از این سیستم نبوده باشد. این گونه سخن گفتن وسوسه‌انگیز است، به خصوص که کسی را نمی‌توان یافت که به دنبال زندگی بهتر نباشد.

در فاز دوم ایجاد گرد و خاک و تبلیغاتی غیرقابل تصور برای پر و بال دادن به آن افسانه اولیه است، از تحریک احساسات غیرانسانی تا اهانت به اقلیت‌ها و طرح قول‌‌هایی که برای تحقق نیافتن داده می‌شوند. حرف‌هایی که در شبکه‌های اجتماعی میلیون‌ها بار کلیک و شر می‌شوند و فضا را پر می‌کنند...

تجربه ترامپ نشان داد که آینده دمکراسی‌ها از سه جنبه تار و مبهم است. اول به این خاطر که خشم و خشونت و نفرت بیشتری به گفتمان سیاسی راه پیدا می‌کند و با تکرار در شبکه‌های اجتماعی جنبه‌ای عادی و غیرحساسیت‌برانگیز به خود می‌گیرد.
 
دوم این که کژدیسه‌کردن واقعیات یا به عبارتی دروغ بیش از پیش  به اهرمی موثر در پیروزی بدل می‌شود، و سوم این که حاصل این دو، سیاست‌زدایی و بی‌اعتمادی بیشتر به تعاملات و راهکارها و نمایندگان و احزاب سیاسی است، زیرا از همه آن شعارهایی که با هیاهو و خشم و کینه در شبکه‌های اجتماعی پخش و نشر می‌شوند کمتر موردی پس از انتخابات جنبه عملی به خود می‌گیرد. مثلا ترامپ نه کلینتون را دادگاهی خواهد کرد (ستایش ترامپ از کلینتون در لحظات بعد از اعلام نتایج انتخابات از چیز دیگری حکایت داشت)  نه قرارداد اقلیمی پاریس را فسخ خواهد کرد، نه با چین در خواهد افتاد (اولین تماس تلفنی‌اش با یک رهبر خارجی را با رهبر چین انجام داده است) و نه همه مهاجران غیرقانونی را اخراج خواهد کرد( ۱۱ میلیون مهاجر غیرقانونی به بخشی از موتور محرکه اقتصاد آمریکا بدل شده‌اند و اخراجشان ساده نیست)، و نه نفتا (قرارداد تجاری میان برزیل، کانادا و آمریکا) را بازبینی خواهد کرد (آمریکا از این قرارداد بیش از همه سود می‌برد).
دروغ نمی‌تواند مبنای سیاستگذاری شود.

و این همه «خلف وعده» باعث می‌شود که رای‌دهندگان سرخورده شوند و خشم بیشتری به رفتارشان راه یابد و بیش از پیش از سیاست قطع امید کنند.

اگر ما این دور باطل را اشتباه بدانیم و اگر دروغ و فراخوانی به خشونت و تحریک و تشنج را وسیله دستیابی به هدف ندانیم و به این درک رسیده باشیم که شبکه‌های اجتماعی بیش از رسانه‌های متعارف به این رویکردها میدان و پر و بال می‌دهند پس چاره‌ای جز محدودسازی آزادی‌های دیجتیالی نداریم، تا از خودمان در برابر خودمان دفاع کنیم!
*******

*این متن تلفیقی از مقاله  دومینیک ویشمن، سردبیر سابق مجله اشترن و  سردبیر کنونی کنفرانس دیجیتالی بین‌المللی (Digital Life Design) است با مقاله روبرت سیمانوفسکی، پرفسور مطالعات رسانه‌های دیجیتالی و نویسنده کتاب «جامعه فیسبوکی».

هر دو مقاله شاید عاری از رگه‌هایی از اغراق و بدبینی نباشند و نتیجه‌گیری هم بی‌معنا و نامفید جلوه کند، ولی محورهای اصلی آنها بی‌ارتباط با واقعیت نیست.